نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

۲۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

 

چند ماه پیش بود که با جمعی از دوستان در صحن انقلاب مشهد نشسته بودیم منتظر بودیم همه جمع شن و بریم شام بخوریم.

یکی داشت دعا می خوند یکی داشت اس ام اس می زد یکی داشت با اون یکی حرف می زد و من ...حوصله ام سر رفته بود.

چشمم افتاد به آقای محاسن جوگندمی که داره از دور میاد و قیافش خیلی آشناست.

گفتم بچه ها اونجارو!

همه تصدیق کردن که آشناست؛ولی هیچ کس یادش نیومد کیه.

یکی می گفت بازیگره یکی می گفت مداحه یکی می گفت نماینده تبریزه.

تا این که جلو تر اومد و من متوجه شدم چند نفر هیکل گنده ی گوشی تو گوش عینک دودی به چشم کنارشن.

گفتم اوهو! سیاسیه!

همین طور جلوتر و جلوتر اومدن تا این که درست چند قدم عقب تر از ما گوشه ی فرش نشستن.

یعنی اول آقاهه نشست.

بادیگارداش یخده این ور و اون ور و دید زدن و بعد آروم و محتاطانه دونه دونه دوروبرشو پر کردن.

من که حوصله ام سر رفته بود دلم می خواست الآن یه عملیات انتحاری انفجاری تعقیب و گریزی چیزی راه بیافته ولی نه خیر هیچ کس دست به هیچ اقدام هیجان انگیزی نمی زد.

این شد که خودم وارد عمل شدم.

هی برمیگشتم عقب نگاه می کردم و بادیگاردا هم با هر بار عقب برگشتن من واکنش نشون میدادن.

پا شدم به بهانه ی آب آوردن خیلی نرم و آهسته از کنارشون رد شدم.

کله های هر5 تاشون خیلی نرم و آهسته با من اومد تا دیگه تو دل جمعیت گم شدم.

لیوان آب تو دستم خیلی پر شتاب از کنارشون رد شدم.

کله های هر 5 تاشون خیلی پر شتاب منو تعقیب می کرد.

می گم کله چون من چشماشونو نمی دیدم.

هی چند بار رفتم و اومدم وانمود می کردم مثلا یه چیزی زیر چادرم قایم کردم وانمود می کردم هر آن می خوام حمله کنم.

خلاصه حسابی جونشونو به لب رسوندم.

بچه ها می خندیدن می گفتن مشکوک بازی در نیار حالتو می گیرن.

رفتم از زاویه های مختلف زیر نظر گرفتمشون غافل از این که خودمم زیر نظرم.

به خودم اومدم دیدم هر جا میرم یکیشون حسابی حواسش بهم هست.

وقتی دیدم نه خیر هیچ خبری نیست دست از پا درازتر رفتم نشستم سر جام و چند دقیقه بعد هم تصمیم گرفتیم بریم.

وقتی هر 6 تامون از جا بلند شدیم، یکی از بادیگاردا هم زمان با ما پا شد.

لابد با خودش گفته بود پسر اینا یه باندن!

خنده خنده از کنارشون رد شدیم و من به وضوح دیدم آقا سیاست مداره هم از دست منو کارام خنده اش گرفته!

مغموم و دل شکسته و ناراحت از کنار بادیگارده رد می شدم که ناقلا گوشه ی کتشو کنار زد و تفنگ بسته به کمرشو به رخم کشید!

منو می گی...

چند قدم دور تر شده بودیم و بچه ها داشتن از دست منو کارام می خندیدن که دیدم دیگه نمی تونم جلو خودمو بگیرم.

بی هوا عقب گرد کردم و به بچه ها گفتم برید الآن میام. خودمو تو دل جمعیتی جا دادم که داشتن به سمت اونا می رفتن...نزدیک شدم دقیقا پشت سر بادیگارده واستادم.

حواسش به مسیری بود که بچه ها داشتن میرفتن به خیالش من دارم از حرم میرم بیرون!

دقیقا تو لحظه ای که داشت مطمئن می شد من رفتم، جسم سختی که تو مشتم نگه داشته بودم درست کنار پاش کوبیدم رو زمین.

سه تای دیگه هم از جا پریدن! حتا خود آقاهه نیم خیز شد و من عین دخترای سنگین و رنگین خودمو مشغول مناجات نشون دادم.

به وضوح میشد فهمید آقای بادیگارد جون به سر شده ولی خنده اش هم گرفته بود!

خونسرد و آروم مسیرمو ادامه دادم و وسط راه برگشتم دیدم هنوز داره نگاه می کنه. لبخند پیروزیمو نثارش کردم و از حرم رفتم بیرون.

تا مدتها با بچه ها از اتفاقات اون شب می گفتیم و می خندیدیم.

ولی من هیچ وقت نفهمیدم اون آدم کی بود!

تا این که امروز اتفاقی تو تلویزیون دیدمش!

.

.

.

.

امیر سرلشکر محمد علی جعفری  معروف به عزیز،

فرمانده کل سپاه پاسداران!!!



______________________________


جالبه:

نام ایشان به عنوان یکی از پنج شخصیت ایرانی، در لیست ۵۰۰ نفره قدرتمند ترین افراد جهان، از سوی نشریه آمریکایی " فارن پالیسی" منتشر شده است.




 

  • شادی دالانی


یه دوستم مادر شد!

یه دوستم بی مادر...




  • شادی دالانی
به گمانم چند روز از تقویم جلو افتادم
و یا شاید تقویم چند روز از زندگی عقب افتاده
و یا شاید چند روز جا افتاده باشد...

این روز ها خیلی خیلی بوی پاییز می دهد.

________________________________

این که بعضی عصر جمعه ها بیشتر دلم می گیرد
 یعنی نامه ام را که می خوانی خطاهای بیشتری هست 
که زیرشان خط می کشی و نمره ام را کم می کنی...
هرچقدر کم می کنی بکن عزیز دل...
ولی مرگ من برایم استغفار نکن؛
من شرمسار این همه محبتم. 

  • شادی دالانی

اعتراف می کنم امروز وقتی داشتم از پله های سن بالا می رفتم، 

با اون کلاه منگوله دار، 

واسه اجرای مختصر، 

برای اولین بار دیدم دستام می لرزه.

اینو فقط به شما می گم!

فقط به شما می گم که امروز وقتی داشتم میثاق نامه رو برای 650 دانش آموخته به همراه پدر و مادراشون قرائت می کردم و اون ها  واژه به واژه تکرار می کردن، به وضوح متوجه لرزش دست هام شدم!

این اتفاق برای من(ی که خاک صحنه خوردم!!) عجیب و غریب بود.


یادم نمیاد روزی به جز امروز همچین حسی رو تجربه کرده باشم!


_________________________________

یادتونه فامیل دور همیشه می گفت من الآن چی جوریم؛

منم اون لحظه که همه باید حرفامو تکرار می کردن، 

احساس می کردم دارن می گن من چی جوریم!

آخه بامزه دقیقا با لحن منم تکرار می کردن!

به جان خودم ولم می کردن خودم از خنده ریسه رفته بودم.


_________________________________

عید همه مبارک!!!

  • شادی دالانی



حضرت خورشید،

سلامٌ علیک!

  • شادی دالانی

با همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود

                               داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود...



______________________________________


امشب نه میشه عکسی از حرم گذاشت

نه میشه حرفی زد

نه میشه وصفی کرد

حدقه ی چشمانم هم برای درک شکوه این شب کم آورده است...

  • شادی دالانی

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن

یک امشبی با من بمان با من سحر کن

بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را

کج کن کلاه دستی بزن مطرب خبر کن

گل های شمعدانی همه شکل تو هستند

رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند

تا طاق ابروی بت من تا به تا شد

دردی کشان پیمانه هاشان را شکستند

تو میر عشقی عاشقان بسیار داری

پیغمبری با جان عاشق کار داری

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن

یک امشبی با من بمان با من سحر کن

یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و بخت سحر

این خانه لبریز تو شد شیرین بیان حلوای تر

تو میر عشقی عاشقان بسیار داری

پیغمبری با جان عاشق کار داری...

 

محمد صالح اعلاء



  • شادی دالانی

ای یک شبه دیوانه شدن از برکاتت
دیوان غزل حاصل حمد حرکاتت
دیدم که نگاهت غم در عین نشاط است
گیسوی تو مجموعه ی پل های صراط است
تا دست به دستت زدم از برق پریدم
خورشید تورا دیدم و تا شرق پریدم
شمسم شدی و مولوی ام کردی و رفتی
با چند غزل منزوی ام کردی و رفتی
ناگاه به هم ریخت فعول و فعلاتم
من مشتعلن مشتعلن مشتعلاتم!...
هیچ اینه در حسن تو تاثیر ندارد
یک بیت نیازی به دو تفسیر ندارد


  • شادی دالانی

امشب،

بعد از مدت ها،

من،

قلم،

دوات،

مرکب،

...


و عشقی که آرام در می زند.




  • شادی دالانی

 

بلیط ماندن است مانده روی دستهای من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟

رفیق عازم سفر، فقط «سلام» را ببر
سفارش مریض حضرت امام را ببر


«سلام نسخه» را ببر ببین دوا نمی‌دهد؟
از او بپرس این مریض را شفا نمی‌دهد؟

چقدر تا تو با قطارها سفر کند دلش؟
چقدر بگذرند زائرانت از مقابلش؟

چقدر بادهای دوریت مچاله‌اش کنند؟
و دوستان به روزهای خوش حواله‌اش کنند؟
...
مرا طلای گنبد تو بی قرار می‌کند
کسی مرا به دوش ابرها سوار می‌کند

خیال می‌کند که دیدن تو قسمتش شده
همین کسی که دارد از خودش فرار می‌کند
...
به بادهای آشنای شرق بوسه می‌دهد
به آتش ارادت تو افتخار می‌کند

به این امید، ضامن رئوف، تا ببیندت،
هی آهوان بچه‌دار را شکار می‌کند

هزارتا غروب در مسیر ایستاده‌ام
به هر که آمده به پایبوس نامه داده‌ام

من از کبوتران گنبد تو کمترم مگر؟
که بعد سالها نخوانده‌ای مرا به این سفر

قطارهای عازم شمال شرق می‌روند
دقیقه‌های بی تو مثل باد و برق می‌روند

کسی بلیط رفتنی به دست من نمی‌دهد
به آرزوی یک جوان خام تن نمی‌دهد

بلیط ماندن است مانده روی دستهای من
در این همه مسافر حرم نبود جای من

مهدی فرجی


  • شادی دالانی