نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

وقتی کلاف زندگی ات گره می خورد یک دعوت تلفنی کافی است که خودت را لابه لای زوار حضرت بانو جا بزنی و بروی برسی به حرم...

بعد از زیارت کوتاهی بیایی گوشه تر، کنج تر، گدا تر، زانو بغل کنی و چشم در چشم ضریح بدوزی و ...هیچ نگویی

همه را از همین نگاه می شود فهمید

بعد از این که حسابی سبک شدی،

تکیه ات را بدهی به سنگ های مرمر و نگاه کنی به رد چرخ های ویلچری که هرسال با تو می آمد زیارت حضرت بانو...

مادربزرگ جان، تو نیستی ولی من هنوز هم زیارت نامه را شمرده شمرده می خوانم که جا نیافتی.

 

>>>>

 

 

اصلا همین بی در و پیکر بودن جمکران است، همین بی صاحب بودنش، همین بی ضریح و زیارت بودنش همین سوت و کور بودنش است که آدم را به شما نزدیک می کند...

آدم گم می شود انگار توی جمکران، چونان که بی شما در تمام جهان...

 

>>>>

 

 

مدت ها هی بشنوی که " اگه خدا قبول کنه این هفته عازمیم" بعد هی ته دلت بگویی" پس من چی؟" بعد یک هو یک نفر وسط حرم از راه برسد، غریبه ی غریبه...

بگوید خانم من امروز صبح از کربلا رسیدم، نذر کردم این شال سبزو همه جا تبرک کنم بعدشم بدم به مردم...

این جا آخرین حرمه، و شما اولین نفر...

و تو از دلت بگذرد که " شما فرستادید آقا جان؟"

 

  • شادی دالانی

حال من خوب است اما بازهم بد می شود

آب دارد از سَرِ آبادی ام رد می شود

 

قول دادن ، برنگشتن ، عادت دیرینه ای ست

مرد هم باشد به یکباره مردد می شود

 

اینچنین با دست خالی برنمی گردم به شهر

عمر من هربار صرف ِ رفت و آمد می شود

 

آسمان با غم تبانی می کند در چشم هام

با غروب رفتنت هم رنگ دارد می شود

 

ترس را تزریق خواهد کرد در رگهای من

فکر تو در استخوانم سوز ِ بی حد می شود

 

آه از نفرین دامنگیر در دامان شب

بدبیاری های من دارد زبانزد می شود

 

بردلم افتاده دیگر برنمی گردی توهم   ....

آخرش هم اتفاقی که نباید می شود

 

 

سید مهدی نژادهاشمی


  • شادی دالانی

از راه میرسی

همه ی فامیل دور هم جمعند

مراسم حلوا پختن و سر و صدای خانم ها و بگو مگو سر غلظت حلوا و رنگ و شیرینی اش

و تو خیره مانده ای به تکه پاره های چوبی تختی که از هم بازش کردند و چپانده اند گوشه ی اتاق پشتی که خیلی جلوی چشم نباشد.

روز بعد از صبح زود همه دور هم جمع شده اند که برویم مسجد، بعد سر خاک، بعد نهار...

باز همه ی فامیل دور هم

و من از تو ممنونم که باز هم کاری کردی که همه دور هم جمع شوند...

اما می دانی

هیچ وقت به اندازه بعد از ظهر جمعه ی امروز دلم نگرفته بود

همه، همه ی همه رفته اند که لباس عوض کنند که نماز بخوانند که استراحت کنند

و ما، همین ما سه نفر آمدیم به خانه ی تو...

و من زود تر از همه کلید را توی در چرخاندم

و چقدر دلم می خواست قبل رفتن یکی از چراغ ها را روشن می گذاشتیم که خانه یخالی از سکنه ات انقدر محکم توی سرم کوبیده نمی شد

کاش یک نفر دم پایی های کنار درت را بردارد بیاندازد کنج کمدی که جلوی چشم نباشد

کاش همیشه روی همین مبل روبه روی در نمی نشستی که حالا انقدر نبودنت جلوی چشم نباشد

کاش یک نفر هرچه که نبودنت را به رخم می کشد بردارد بیاندازد کنج جایی که جلوی چشم نباشد...

کاش لباسهایت را...

کاش تسبیحت را...

کاش مُهر مخصوصت را...

کاش صندلی نمازت را...

گلدان هایت،

گوجه فرنگی های ریزی که تازگی ها کاشته بودی و هی مرا می فرستادی بروم ببینم گل داده یا نه

نخل گلدانی باشکوهت که هی قیچی دستم می دادی بروم روی صندلی و برگ های خشکش را ببرم

کاش تک تک وسایل خانه ات را...

کاش همه ی آنچه که تو را به یادم می آورد، از جلوی چشم بردارند

کاش اصلا نبودنت انقدر جلوی چشم نباشد

کاش باشی و هیچ چیز به جز تو نباشد

کاش انقدر صدایت توی گوشم نپیچد که یکی بود یکی نبود...

کاش...

حالا دیگر قصه ی خودت هم به سر رسید...

تو گفتی یکی بود یکی نبود من باورم نشد...

حالا:

همه بودند یکی نبود

یکی نبود که انگار خیلی بود

یکی بود کاش هیش کی نبود ولی اون یکی بود...

یکی بود دیگه نیست

 

>>>>>>>>>>>>>>>>>>

 

 

سر خاک

هوای سرد

برف و بخار نفس ها

بوی گل و گلاب روی قبر

آدم هایی که دور تا دور قبر ایستاده اند

و بادی که پر چادرم را روی صورتم کشیده بود

عمیقا گریه می کردم اما نه به خاطر روضه ی روضه خوان

من این طور روضه می خواندم:

 

سر زانوها و دستهات به سرما حساس ترند

دستکش تو جیبه پالتومه

پتو هم توی ماشینه

ولی تو نیستی

تو نیستی

نیستی



_________________

* یکی بود یکی نبود به زبان ترکی:

یه روز بود یه روز نبود



  • شادی دالانی


گاهی باید نبخشید کسی را ،

 

که بارها او را بخشیدی و نفهمید ،

 

تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد !

 

گاهی نباید صبر کرد ....

 

باید رها کرد و رفت تا بدانند ،

 

که اگر ماندی ، رفتن را بلد بوده ای !

 

گاهی بر سر کارهایی که ،

 

برای دیگران انجام میدهی ،

 

باید منت گذاشت ...

 

تا آن را کم اهمیت ندانند !

 

گاهی باید بد بود برای کسی ،

 

که فرق خوب بودنت را نمیداند !

 

و گاهی ...

 

باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد !

 

آدمها همیشه نمی مانند ...

 

یک جا در را باز می کنند ...

 

و برای همیشه می روند...

 

  • شادی دالانی

رنگ مهتاب ، زمینش میزد

دیدن آب ، زمینش میزد




و چه زیبا فرمود:


الهی و ربی...

هذه یدی و ناصیتی...

  • شادی دالانی

ما آدمهای خوبی بودیم . از آنها که دستمان به کتک نمی رفت. دهانمان به بد گویی نمی رسید .  نماز می خواندیم و لحظه های تنهایی در بسترمان را ، به شراکت هیح تنِ نا پاکی نمی گذاشتیم . کتابها را ورق زدیم ، زیر باران با درختها پیمان بستیم . تنهایی را به آواز خیالمان گوش دادیم . عاشق شدیم . راه رفتیم . دروغ نگفتیم . خیانت نکردیم . ما جوانی مان را لب طاقچه کنار درس و کتاب و عکس سهراب گذراندیم .

ویراژ ندادیم . راه راست را گرفتیم و رفتیم . با یک چمدان که پر بود از ترسهای کودکی و آرزوهای جوانی به سمت بزرگ شدن سفر کردیم . ساز ِ تنهایی مان هم شد چاهی که در آن فریاد می زدیم . اخلاق را می دانستیم . شرف داشتیم  . دنبال معجزه بودیم حتی . خلاصه اینکه می خواستیم بد نباشیم.

عاشق که شدیم تنمان را به زمین نزدیم . درد که داشتیم فریاد نکشیدیم . زخم اگر بود با آن ساختیم . باران که بارید چتر نداشتیم . سوسک ها را نکشتیم . پرنده ها را غذا دادیم . اشک هایمان را خودمان پاک کردیم . بی پدر شدیم . بی مادر ماندیم . برادرمان سوخت ، خواهرمان رفت ... ما دستهایمان به جز زانوان کوچکمان به هیچ جای دیگری وصل نبود .. ما زیاد یا علی گفتیم ..

 
ما فقط گول خوردیم ..به دام افتادیم . به دام اینکه فکر می کردیم خوشبختی حق ما نیز هست ... ما آدمهای خوبی بودیم اما زیادی ساده بودیم ... زیادی احمق بودیم ...

وبلاگ آینه ها

  • شادی دالانی

_ دور تا دور خودم دیوار کشیده ام

_ پنجره را چه می کنی؟

_ سیمان کشیده ام

_ اگر نردبام بگذارند؟

_ سیم خاردار کشیده ام

_ برای چه انقدر خط و نشان می کشی؟

_ بس که درد کشیده ام

  • شادی دالانی



تنت

بوی غریبه میدهد 
و الا سگ های محله/ بیخود پارس نمیکنند! 
از مردانگی ام بدور است 
هرزگی ات را ببینم و به رویت بیاورم 
امشب 
جایت را / در شعرهایم جدا انداخته ام 
خواستی بخواب 
اما فردا 
با اولین تلنگرِ بارانِ بی کسی ام به چشم 
بزن به چاک... !!!

 

 بهرنگ قاسمی

  • شادی دالانی

قتل قتل است

ولی قاتل با قاتل فرق دارد

کسی که می خواهد بکشد یک تیر می زند و خلاص...

ولی کسی که 6 بار به یک نقطه از هدف شلیک می کند فقط قاتل نیست(اگر بگویم دیوانه بودی تبرئه ات می کنند)، پس دیوانه هم نیست...

نمی دانم چه از جانم می خواستی، چه می خواستی با من بکنی که 6 بار پشت سر هم گفتی:

 "برو"

اما من حالا بعد رفتن تو، دور تا دور خودم را نوار زرد کشیده ام، که یعنی:

هشدار!

خطر!

 ورود ممنوع !

صحنه ی وقوع جرم!

تیم جرم شناسی زیر و روی جسدم را گشته اند

مو به موی صحنه را بررسی کرده اند

اما هیچ ردی از تو نیست

کم کم خودم هم دارم باور می کنم که این فقط یک خودکشی ساده بود...


_______________________________________________________

قاتلی بی هیچ پیگرد قانونی راست راست توی شهر می پرخد و همه پیش و پس اسمش "آقا" می گذارند!

  • شادی دالانی

قرار ما به رفتن بود

قرار ما به رفتن بود، نگو چی شد نمیدنم

خودم گفتم تمومش کن خودم میگم نمیتونم

نمی دونم کجا رفتم نمیدونم دلم چی شد

درست تو بدترین لحظه ببین کی عاشق کی شد

فقط حرفامو باور کن تقاص عشق تو کم نیست

بمون حوای من با من مگه عشق تو آدم نیست

تو خاکستر شدی با من،دارم میمیرم از این درد

بیا این خونه این کبریت تلافی کن ولی برگرد

من از آغاز این قصه ازت چیزی نفهمیدم

نمیدونم چرا حالا چرا این جا تو رو دیدم

چقد دیوونگی دارم تمام قلبم آشوبه

تو آرومی نمیدونی چقد دیوونگی خوبه

تمام قصه بازی بود  تموم  شد هیچ رازی نیست

کسی که روبه روشی تو از این جا مرد بازی نیست

 

 روزبه بمانی




حالم از بوی سیگار به هم می خورد؛

از بوی سرانگشتان کسی که هنوز یاد نگرفته سیگار را ته حلق نمی فرستند

 

  • شادی دالانی