نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

من از ندامت فردای اشتباه پُرم

ز من کناره بگیرید کز گناه پُرم

 

من از نتایج خوش باوری ، تجارب تلخ

پُرم، پُرم، پُرم ، از بار اشتباه پُرم

 

مرا به خلوت وجدان خویش بسپارید

که از قضاوت تو خالی کلاه ، پُرم

 

چگونه دست به همراهی ات بیالایم

که از خیانت یاران نیمه راه پُرم

 

شراب وسوسه در جان من مریز، که من

هزار پنجره از حسرت نگاه ، پُرم

 

محمد سلمانی

  • شادی دالانی

می گوید: روی بعضی زخم ها را باید بست که عفونت نکند

می گویم: و روی بعضی زخم ها را نباید بست که عفونت نکند


_ زخم های عفونی را با آنتی بیوتیک درمان می کنند

_ و آنتی بیوتیک بدن را ضعیف می کند


_ و زخم اگر عمیق باشد قسمت عفونی شده را می بُرند که سلول های جدید ترمیمش کنند


_ قلب را هم می شود برید؟

_ می شود

_ ولی ترمیم، نمی شود...

_ عفونت اگر به قلب برسد، میکشد.

_ به مغز چه؟

_ می کشد

_ به چشم چه؟

_ کور می کند

_ به گوش چه؟ 

_ کر می کند

_ به دهان چه؟

_ لال می شوی

_ به روح چه؟ به جان چه؟ به من چه؟

می گوید: تو هنوز زنده ای؟

می گویم: متاسفانه...

  • شادی دالانی

حس این که بری زیر آب نه بشنوی نه ببینی نه لمس کنی و نه حتا جاذبه ی زمین کاری به کارت داشته باشه

غرق شی اصلا!

  • شادی دالانی

به جای همه ی آنچه که باید می گفتم و نگفتم،

            به جای همه ی آنچه که باید می نوشتم و ننوشتم،

                           به جای همه ی حرف های عالم که به دلم ماسیده است

                                                                                                 سه نقطه می گذارم...



شما هم به احترام سه نقطه سکوت کنید؛

                                      وبه حال همه ی سه نقطه های دنیا دعا کنید...

  • شادی دالانی

مادرجان نگران من نباش

گریه که می کنم نه که بهانه ی تو را گرفته باشم نه؛

سیاه تنم را به سیاهی عزای کسی گره زده ام

و اشک هایم را به پای چادر کسی ریخته ام

و تکیه ام را به بیرق و علم کسی داده ام

و بهانه ی کس دیگری را گرفته ام...

 

...


بانو بزرگوار!

من شرمنده ام اگر خودم را داغدار میدانم

من شرمنده ام اگر آدم ها تسلایم می دهند

من شرمنده ام اگر عزادارم خوانده اند...

تا دنیا دنیاست داغ، داغ شماست

تا دنیا دنیاست تسلا، تسلای دل شماست

تا دنیا دنیاست عزا، عزای شماست...

بانو بزرگوار!

من شرمنده ام از دلتان...

امان از دلتان...


_______________________

به حرمت دل حضرت زینب(س) لطفا از امشب تسلیتم نگویید. متشکرم

  • شادی دالانی


وقتی کسی را که نداری دوست داری

با عشق داری روی خود پا می گذاری


وقتی به جای "من" ضمیرت می شود "تو"

از "تو" برایت مانده یک "او" یادگاری


وقتی که غیر از خاطرات گنگ و مبهم

چیزی نداری که نداری که نداری...


وقتی هوایت ابری است و بغض داری

تا شانه می بینی هوس داری بباری...


رضا احسان پور



____________________________________

نتوان سپهر را به سر انگشت بر گرفت

چون نیزه بر گرفت سر آن بزرگوار؟...


صائب تبریزی



  • شادی دالانی

تو تمام این ساعات ها و دقیقه ها تنها باری که تونستم بی این که دست روی صورتم بذارم، بی این که صدای گریمو خفه کنم بی این که نگران نگاهی باشم، گریه کنم، آخرای شب بود.ولی حیف که نایی واسه هق هق زدن نداشتم.

مهمونای شام غریبان داشتن خداحافظی می کردن.
من رفته بودم که قابلمه ها رو بذارم تو ایوون...
چشمم افتاد به اتوبان.
اتوبان تهران تبریز از دور معلوم بود...با چراغای پر نور، پرچمای رنگارنگ و سیل ماشین هایی که به سمت تبریز می اومدن...
بهم می گفت وقتایی که دلم براتون تنگ میشه میام میشینم اینجا به اتوبان و به ماشینا نگاه می کنم هی به خودم می گم الان می رسن، شاید این ماشین اونا باشه شاید الان بیان...میدونم که نمیاین ولی هی خودمو گول میزنم.
میگفت خسته که شدم میرم تو، یه کمی هم از پنجره نگاه می کنم...کم کم چشمام گرم میشه و به خودم میگم لابد فردا میان.
لحافو می کشم رو صورتم و می خوابم...

دلم می خواد بهش بگم من چشمم همه ی جای شهرو گشت به همه ی ساختمونا و خیابونا نگاه کردم حتا به کوچه پس کوچه ها...
ولی هیچ راهی نبود که بشه باهاش خودمو گول بزنم
دیگه هیچ راه و اتوبانی نیست که بتونم باهاش خودمو گول بزنم بگم شاید الان بیاد، شاید فردا بیاد...
این عین حقیقته، نه که چون باور کرده باشم نه هنوز داغم، هنوز همه دورو برمونن، هنوز خیال می کنم قراره ساعت 4 بیایم ملاقات، هنوز...
میگم این عین حقیقته چون خیلی خیلی خیلی تلخه...


هنوزم نمیتونم بی این که پلکم داغ شه، بی این که زیر چشمم خیس شه، بی این که گلوم منقبض شه و بغض کنم، اسمتو به زبون بیارم...
مفرد مونث غایب من!
مفرد مونث بعیدم!
میشه برام قصه بگی؟
قصه ی کسی که رفته بود...ولی زود برگشته بود...
اصلا بیا این جوری شروع کنیم:
یکی بود،
یکی رفته بود ولی زود برگشته بود...


مفرد مونث غایب من!
میشه موهامو ببافی؟
میشه واسه عروسکام لباس بدوزی؟
میشه کنارت بخوابمو تو گوشم شعر بخونی؟
میشه؟
میدونم نمیشه ولی بذار با خیالت سر کنم...
  • شادی دالانی

تمام شد...

تمام شدی بزرگ مادرجانِ من

نوشته بودم که مشق انا لله می کنم.

ولی هنوز صیغه ی راجعون جاری نشده بود.

ساده می نویسم

بزرگ مادر جانِ من

40 روز در حالت کما به سر می بُرد

و من هی سعی کردم باور کنم که نیست

و من هی سعی کردم تمرین کنم که نیست

هی سعی کردم

و امروز حوالی یک بعد از ظهر دلگیر پاییزی

درست وسط روزمرگی های همیشه

درست وقتی هیچ انتظارش را نداری

زنگ می زنند

و تو یک باره فرو میریزی

همه چیز سرعت دارد

ساک بستنت

راه رفتنت

حرف زدنت

حتا گریه ات هنوز اراده نکرده، می گیرد

اشکت هنوز نریخته، می افتد

همه چیز سرعت می گیرد الا زمان

هی کش می آید این دقایق که سخت ترت گرفته باشد که سخت ترت گذشته باشد که یاد این روز که بیافتی بگویی چقدر بد گذشت و سخت

سخت سخت سخت

گفته ام بگذارند من بشویمت، نمی گذارند

گفته ام بگذارند من توی خاک بگذارمت نمی گذارند

گفته ام بگذارند لا اقل من تلقینت دهم... نمی گذارند

نمی دانم چه خیال می کنند اما من با همه ی سختی دنبال انجام این کارها هستم که باور کنم:

دیگر نیستی...

باور کنم تمام شدی...

باور کنم تو را با تمام خوش زبانی ها و بذله گویی ها و خاطرات شیرین و گرم روزهای بودنت با تمام آوازهایی که از قدیم برایمان می خواندی با تمام خاطرات خنده دار و گریه داری که تعریف می کردی تو را با تمام هنر خیاطی ات تو را با تمام نعمت بودنت باید بگذارم لابه لای یک خروار خاک سرد...

دلم می خواهد خاک را بردارم روی سر و صورتم بپاشم که سردی اش را باور کنم...

چند روز پیش که دستت را توی دستم گرفته بودم داغ بودی

دکتر گفت تب کرده ای

ولی من به گمانم سرّ دیگری بود پسِ این تب

زبان نداشتی که حرف بزنی، چشم نداشتی که نگاه کنی، دست نداشتی که فشار دهی، حتا نفس نداشتی که آه بکشی...

تمام بدنت لمس بود...

من به گمانم تمام تلاشت را ریخته بودی کف دستت که گرم نگهش داری که بگویی هنوز هستم که بگویی زنده ام...

همین است که می گویم می خواهم خودم بشویمت که لمس کنم سردی بدنت را که باور کنم این لباس، این تن، این کالبد، این جسد این جنازه...

تهی است

و تو جایی همین نزدیکی شاید همین جا کنار من ایستاده ای و نگاهم می کنی

می دانی...

من دیگری کسی را ندارم که صدایش کنم:

بُه مامان!

و بگوید:

جانیم...

 

 

ولی تو نگرانم نباشی ها!

من آرامم، خوبم! تمرین ها و سرمشق های این یکی دو ماه بهترم کرده...

تو نگران نشو اگر سر خاکت ضجه میزنم مویه می کنم داد میزنم

این فرصتی است برای من که حق تمام گریه های مذبوح در گلو را ادا کنم

فرصتی است که دور از توجه همه ی آدم ها دور از این که آدم ها شماتتم کنند دور از این که آدم ها نگرانم شوند راحت و بیخیال زار بزنم

بی واهمه از این که کسی بپرسد:

چیزی شده؟

...

 

ایمان به انا لله و انا الیه راجعون سخت تر از آن چیزی است که می پنداشتم ولی ایمان می آورم.

  • شادی دالانی