نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

فقط یه دیوونه مثل من می تونه بره بگرده واسه تولد خودش کادو بخره.

تازه بده آقای فروشنده کادوشم بکنه!

بعدشم بهش دست نزنه تا چند وقت دیگه که تولدشه بده به خودش!

این دیوونه بازی وقتی اوج میگیره که تازه از دیدین کادوی خودش به هیجانم میاد که یعنی چی می تونه توش باشه! J

فقط یه دیوونه مثل من...

  • شادی دالانی

حافظ یادت هست؟

پیش از آمدنم هی می خواندم:

یاد باد آن که سر کوی تو ام منزل بود/ دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

دعا می کردم:

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست/ بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست

و گاه به نجوا می نشستم که:

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب/ گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

نمی دانم چه شد چگونه شد که پا به حریم امن شما گذاشتم؛ بر در ایستادم و خواندم:

جز آستان توام در جهان پناهی نیست/ سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست

دست بر سینه گذاشتم خم شدم وگفتم:

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست/ که هرچه بر سر ما می رود ارادات اوست

گنبد و پرچم سبز را که دیدم از دلم گذشت:

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد/ پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

صحن را که دیدم از دلم گذشت:

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است .../ وقت گل خوش باد کز وی وقت می خواران خوش است

نشستم گوشه ی حرم و سر به دیوار گذاشتم و گفتم:

حال دل با تو گفتنم هوس است/ خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بین که قصه ی فاش/ از رقیبان نهفتنم هوس است...

شب و نیمه شب به دلم امید می دادم:

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق/ دوست را با ناله ی شبهای بیداران خوش است

صدای نقاره که به گوشم می رسید:

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد/ که در چمن همه گلبانگ عاشقانه ی توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد/ که شعر حافظ شیرین سخن ترانه ی توست

 سرگردان هر رواق که می شدم فقط از دلم می گذشت:

رواق منظر چشم من آشیانه ی توست/ کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل/ لطیفه های عجب زیر دام و دانه ی توست...

و آخرین شب به ناله نشستم که:

ای صبا امشبم مدد فرمای/ که سحرگه شکفتن هوس است

(و سحر نشده پاسخم دادند...)

...

حالا که می روم...

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق/ مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود...

حالا که می روم...

ناگشوده گل نقاب، آهنگ رحلت ساز کرد/ ناله کن بلبل که گلبانگ دل افگاران خوش است

حالا که میروم...

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر/ به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

حالا که میروم...

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز/ بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

حالا که میروم...

حافظ جواب بده!

حالا که می روم، چه کنم؟ چه چاره کنم؟

... :

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند...

  • شادی دالانی

وسط همه جور بدبیاری
وسط همه جور چه کنم
درست وقتی زندگی روی دور تند افتاده
درست وقتی زندگی ترمز بریده
درست وقتی زندگی را یا سربالا می روی یا سرپایین
یک هو 
خدا
همه چیز را نگه می دارد
همه ی دنیا انگار برای تو ایستاده باشند
همه ی دنیا انگار به احترام تو سکوت کرده باشند
همه ی دنیا انگار به تو نگاه می کنند با لبخندی بر لب
و زندگی را در خطی ترین مرز افق می بینی،
در افقی ترین حالت ممکن
نه بالا 
نه پایین
نه تند
نه کند
زندگی می ایستد
درست همان موقع که تو می ایستی مقابل حرم
و می گویی:
"سلام، حضرت ضامن!
ضامنم را کشیده اند، کم مانده است منفجر شوم..."
و او خودش می داند چگونه خنثایت کند.

  • شادی دالانی

برف خوب است، هرچند که گربه ها سردشان میشود

هرچند که پرنده ها غذا پیدا نمی کنند

هرچند که کمر درخت ها خم می شود

هرچند که آدم ها لیز می خورند

اما باز معتقدم برف خوب است

دست کم اگر کسی برود، ردی از آن بر روی برف باقی می ماند...

دست کم ردی...

  • شادی دالانی

نون و قلم نبی است و مایسطرون حسین 

طاق فلک علی است به عالم ستون حسین 

خلقت تمام حضرت زهراست خون حسین 

هستی تمام ظاهر و مافی البطون حسین 

با یک قیامت است هم الغالبون حسین 

در این قیام نقطه پرگار زینب است  

  • شادی دالانی

چله ی شب یلدا را می خواهم چه کار

چله تو بودی که تمام شدی

می توانستم چهل روز حداقل، فقط چهل روز ناقابل

حواسم را جمع تو کنم که آدم شوم...

نشد...

باز من ماندم،

باز کاروان رفت...

باز مهلتم می دهی تا سال بعد...

باز...

شما از این همه دوباره خسته نمی شوید؟

شما از من ناامید نمی شوید؟

شما باز مرا...

 

...

درست سال پیش همین ساعت ها بود، تو پونز ها را توی دستت نگه داشته بودی من بالای نردبان بودم و سیاهی می زدم...

حالا هیچ کس نیست که پونز ها را برایم توی دستش نگه دارد.

بُه مامان!

دلم لک زده است برای صدا زدنت...

  • شادی دالانی

عیدی سال نو و

کادوی روز تولد و

تبریک روز مادر و

خیلی چیزهای دیگر تو را کم دارند

چه رسد به چله ی شب یلدا

شماره ات را میگیرم که بگویم:

به مامان سلام...

شب یلدا شده، امسال چی واسه زمستونم گذاشی؟

و تو خنده خنده می گفتی، رنگش سبزه، کامواش درشته، زود میره بالا، می خوام کتش کنم.

و من یاد آرتوروز دست هایت می افتم، می گویم، نه برام شال بباف، یه شال کوتاه و باریک...

شماره ات هی زنگ می خورد ولی هیچ کس گوشی را بر نمی دارد...

...

اگه مادربزرگ داری بهش زنگ بزن!

...

سعی می کنم به روی مادرم نیاورم که امشب شب یلداست

مردم می گویند از رسوم شب یلدا سر زدن به بزگترهاست، کانال را عوض می کنم

ولی جمله های کوتاه کوتاه و نگاه خیره اش داد می زند که فکرش کجاست.

مادرم هم به روی ما نمی آورد که هر سال این روز مادربزرگ جان برایمان بافتنی میل می انداخت...

  • شادی دالانی

وقتی کلاف زندگی ات گره می خورد یک دعوت تلفنی کافی است که خودت را لابه لای زوار حضرت بانو جا بزنی و بروی برسی به حرم...

بعد از زیارت کوتاهی بیایی گوشه تر، کنج تر، گدا تر، زانو بغل کنی و چشم در چشم ضریح بدوزی و ...هیچ نگویی

همه را از همین نگاه می شود فهمید

بعد از این که حسابی سبک شدی،

تکیه ات را بدهی به سنگ های مرمر و نگاه کنی به رد چرخ های ویلچری که هرسال با تو می آمد زیارت حضرت بانو...

مادربزرگ جان، تو نیستی ولی من هنوز هم زیارت نامه را شمرده شمرده می خوانم که جا نیافتی.

 

>>>>

 

 

اصلا همین بی در و پیکر بودن جمکران است، همین بی صاحب بودنش، همین بی ضریح و زیارت بودنش همین سوت و کور بودنش است که آدم را به شما نزدیک می کند...

آدم گم می شود انگار توی جمکران، چونان که بی شما در تمام جهان...

 

>>>>

 

 

مدت ها هی بشنوی که " اگه خدا قبول کنه این هفته عازمیم" بعد هی ته دلت بگویی" پس من چی؟" بعد یک هو یک نفر وسط حرم از راه برسد، غریبه ی غریبه...

بگوید خانم من امروز صبح از کربلا رسیدم، نذر کردم این شال سبزو همه جا تبرک کنم بعدشم بدم به مردم...

این جا آخرین حرمه، و شما اولین نفر...

و تو از دلت بگذرد که " شما فرستادید آقا جان؟"

 

  • شادی دالانی

حال من خوب است اما بازهم بد می شود

آب دارد از سَرِ آبادی ام رد می شود

 

قول دادن ، برنگشتن ، عادت دیرینه ای ست

مرد هم باشد به یکباره مردد می شود

 

اینچنین با دست خالی برنمی گردم به شهر

عمر من هربار صرف ِ رفت و آمد می شود

 

آسمان با غم تبانی می کند در چشم هام

با غروب رفتنت هم رنگ دارد می شود

 

ترس را تزریق خواهد کرد در رگهای من

فکر تو در استخوانم سوز ِ بی حد می شود

 

آه از نفرین دامنگیر در دامان شب

بدبیاری های من دارد زبانزد می شود

 

بردلم افتاده دیگر برنمی گردی توهم   ....

آخرش هم اتفاقی که نباید می شود

 

 

سید مهدی نژادهاشمی


  • شادی دالانی

از راه میرسی

همه ی فامیل دور هم جمعند

مراسم حلوا پختن و سر و صدای خانم ها و بگو مگو سر غلظت حلوا و رنگ و شیرینی اش

و تو خیره مانده ای به تکه پاره های چوبی تختی که از هم بازش کردند و چپانده اند گوشه ی اتاق پشتی که خیلی جلوی چشم نباشد.

روز بعد از صبح زود همه دور هم جمع شده اند که برویم مسجد، بعد سر خاک، بعد نهار...

باز همه ی فامیل دور هم

و من از تو ممنونم که باز هم کاری کردی که همه دور هم جمع شوند...

اما می دانی

هیچ وقت به اندازه بعد از ظهر جمعه ی امروز دلم نگرفته بود

همه، همه ی همه رفته اند که لباس عوض کنند که نماز بخوانند که استراحت کنند

و ما، همین ما سه نفر آمدیم به خانه ی تو...

و من زود تر از همه کلید را توی در چرخاندم

و چقدر دلم می خواست قبل رفتن یکی از چراغ ها را روشن می گذاشتیم که خانه یخالی از سکنه ات انقدر محکم توی سرم کوبیده نمی شد

کاش یک نفر دم پایی های کنار درت را بردارد بیاندازد کنج کمدی که جلوی چشم نباشد

کاش همیشه روی همین مبل روبه روی در نمی نشستی که حالا انقدر نبودنت جلوی چشم نباشد

کاش یک نفر هرچه که نبودنت را به رخم می کشد بردارد بیاندازد کنج جایی که جلوی چشم نباشد...

کاش لباسهایت را...

کاش تسبیحت را...

کاش مُهر مخصوصت را...

کاش صندلی نمازت را...

گلدان هایت،

گوجه فرنگی های ریزی که تازگی ها کاشته بودی و هی مرا می فرستادی بروم ببینم گل داده یا نه

نخل گلدانی باشکوهت که هی قیچی دستم می دادی بروم روی صندلی و برگ های خشکش را ببرم

کاش تک تک وسایل خانه ات را...

کاش همه ی آنچه که تو را به یادم می آورد، از جلوی چشم بردارند

کاش اصلا نبودنت انقدر جلوی چشم نباشد

کاش باشی و هیچ چیز به جز تو نباشد

کاش انقدر صدایت توی گوشم نپیچد که یکی بود یکی نبود...

کاش...

حالا دیگر قصه ی خودت هم به سر رسید...

تو گفتی یکی بود یکی نبود من باورم نشد...

حالا:

همه بودند یکی نبود

یکی نبود که انگار خیلی بود

یکی بود کاش هیش کی نبود ولی اون یکی بود...

یکی بود دیگه نیست

 

>>>>>>>>>>>>>>>>>>

 

 

سر خاک

هوای سرد

برف و بخار نفس ها

بوی گل و گلاب روی قبر

آدم هایی که دور تا دور قبر ایستاده اند

و بادی که پر چادرم را روی صورتم کشیده بود

عمیقا گریه می کردم اما نه به خاطر روضه ی روضه خوان

من این طور روضه می خواندم:

 

سر زانوها و دستهات به سرما حساس ترند

دستکش تو جیبه پالتومه

پتو هم توی ماشینه

ولی تو نیستی

تو نیستی

نیستی



_________________

* یکی بود یکی نبود به زبان ترکی:

یه روز بود یه روز نبود



  • شادی دالانی