نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

با اشک می نویسم

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۰۴ ق.ظ

سرانگشت هایم خسته اند حافظ!

تو که زخم دل خورده ای...

تو که دلت آزرد

تو که دلت گرفت

تو که طعم تلخ غربت را خوب چشیده ای

تو بغض هایت را غزل غزل، بیت بیت، واژه واژه گریستی...

تو حالم را می فهمی نه؟!

منم نیت آشنای هر شبت...

منم،

دلگیر دلگیر...

من بی هیچ هنوز و امیدی بی هیچ کار نکرده ای بی هیچ حرف نگفته ای.

همه را می دانی نه؟!

حافظ!

به حالم بغض کرده ای؟

به حالم سوخته ای؟

درد آشنای غریبم؟!

حافظ نگفته بودی بار امانت را چپانده اند توی یک مشت دل! حرف از زمین و آسمان و کوه بود؛ دل را چه جای عرض اندام!!

حافظ!

حافظ جان!

تو نه...

تو پا پس نکش...

تو بگو هنوز...

تو اصلا دروغ بگو ولی بگذار دلم به امیدت خوش باشد...

من می نالم و از درد به خود می پیچم ولی تو با من هم درد نباش؛

تو بگو اشتباه می کنم؛ تو بگو بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوی...

تو بگو : بر سر آنی که گر ز دست بر آید، دست به کاری زنی که غصه سرآید...

بگو : دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد، کز حضرت سلیمان عشرت اشاره آمد...

راستی : سحرت دولت بیدار به بالین آمد؟ گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد؟!

من که خواب به چشمم حرام شده تو بگو : دیدی به خواب خوش که بدستم پیاله بود؟ تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود؟

مگر تو نبودی که می گفتی : دست از طلب نداری تا کام دل برآید؟

حافظ اردیبهشت است!

تقویم را که انکار نمی کنی؟ مگر نه این که : رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

خودت نصیحتم می کردی که:

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر            هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

 ز وصل روی جوانان تمتعی بردار               که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

 

منم نیت آشنای همیشه ات!

من به امیدی سرانگشت های زخمی ام را روی برگ برگ کاغذت می کشم

من به امیدی نیت همیشگی ام را تکرار می کنم

من به امیدی تو را دست می گیرم و تفال می زنم.

من اصلا به امیدی تو را می خوانم حافظ!

چه شده است که امشب این گونه جوابم می دهی؟

حافظ خوبی؟!

گریه می کنی؟!

حافظ دلت گرفته؟

تنهایی؟

چرا انقدر سنگین؟

انقدر بغض؟

چرا سرت را تکان می دهی؟

پشیمانی؟

حافظ؟

حافظ:

...


دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس...


                   که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس


کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

                     که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس


به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

                       زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس


زاهد از ما به سلامت بگذر، کاین می لعل

                   دل و دین می برد از دست بدانسان که مپرس


گفت و گو هاست در این راه که جان بگدازد

                    هرکسی عربده ی این که مبین آن که مپرس


پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

                     شیوه ای می کند آن نرگس فتان که مپرس


گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

                    گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس


گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

                     حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس...  




  • شادی دالانی

نظرات  (۲)

یادته :
حافظ وطیفه تو دعا کردن است و بس ....

حالا رسیدی ....
پاسخ:
رسیدن...
بی معناست دوست جان!
من راه می روم.
نوشتی:دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد....
دل ما را باز هوایی کردی دوست جان!
یک سر بیا وبلاگمان!بعد از مدتهااااا آپ شده است!
پاسخ:
آمدیم.
پیش از دعوت شما.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی