نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

برهنه به بستر بی‌کسی مُردن، تو از یادم نمی‌روی 

خاموش به رساترین شیونِ آدمی، تو از یادم نمی‌روی 

گریبانی برای دریدنِ این بغضِ بی‌قرار، تو از یادم نمی‌روی 

سفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهایی، 

تو از یادم نمی‌روی 

سوزَن ریزِ بی‌امانِ باران، بر پیچک و ارغوان، 

تو از یادم نمی‌روی 

تو ... تو با من چه کرده‌ای که از یادم نمی‌روی؟! 


دیر آمدی ... دُرُست! 

پرستارِ پروانه و ارغوان بوده‌ای، دُرُست! 

مراقب خواناترین ترانه از هق‌هقِ گریه بوده‌ای، دُرُست! 

رازدارِ آوازِ اهل باران بوده‌ای، دُرُست! 

خواهرِ غمگین‌ترین خاطراتِ دریا بوده‌ای، دُرُست! 

اما از من و این اندوهِ پُرسینه بی‌خبر، چرا؟ 


آه که چقدر سرانگشتِ خسته بر بُخار این شیشه کشیدم 

چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر 

تا خوابِ سرشاخه در شوقِ نور 

تا صحبتِ پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی! 

باز عابران، همان عابرانِ خسته‌ی همیشگی بودند 

باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و 

شهر، همان شهر ساکتِ سالیان ...! 

من اما از همان اولِ بارانِ بی‌قرار می‌دانستم 

دیدار دوباره‌ی ما مُیَسّر است ... ری‌را! 

مرا نان و آبی، علاقه‌ی عریانی، 

ترانه‌ی خُردی، توشه‌ی قناعتی بس بود 

تا برای همیشه با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم


  • شادی دالانی

دیگر توان این تن لاغر نمیرسد

مادربزرگ! قصه چرا سر نمیرسد؟


مادربزرگ! غصه از آن عاشقانه هاست

انگار هیچ وقت به آخر نمی رسد...


در من عجیب ریشه دوانده است مهر او

زورم به این درخت تناور نمی رسد!


در فرض، کندمش دل خود را، کجا برم؟

این سیب، روی شاخه ی دیگر... نمی رسد


"او وا نمی کند در دل را و من چو طفل

دستم به دستگیره ی این در نمی رسد"


پروانه ای شدم که فقط بال میزند

اما به ارتفاع کبوتر نمی رسد


طوری شکست کشتی قلبم که دست من

حتی به تخته های شناور نمی رسد


مادربزرگ! گریه نکن غصه ساده است

بیهوده گفته ام که به آخر نمی رسد


یا این طلسم می شکند یا من عاقبت

پی می برم که دیو به دلبر نمی رسد



علی کریمان

  • شادی دالانی
می بینم و هر دو بی ثبات است...

  • شادی دالانی

  • شادی دالانی

اینجا کجاست؟! چادر خاکی! چه می کنی؟

تنها ترین نشانه ی پاکی چه می کنی؟!

 

اینجا غریبه نیست، چرا رو گرفته ای؟!

آیا تویی که دست به زانو گرفته ای؟!

 

دیر آمدم بگو که چه کردند کوچه ها

بانوی قد خمیده! زمین می خوری چرا؟

 

این کودکت چه دیده که هی زار می زند؟!

هی دست مشت کرده به دیوار می زند


...

حسن اسحاقی

  • شادی دالانی

خواستم براتون از اصفهان عکس بذارم دیدم نمیشه از بین اون همه جا یکی دوتاشو انتخاب کنم.

خواستم کلی خاطره تعریف کنم دیدم بنا به دلایلی ذهنم مغشوشه نمی تونم بنویسم.

عجالتا این یه عکسو از بالای کوه صفه گذاشتم، بپذیرید تا بعد...

شاعر میگه:


مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق

نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام





  • شادی دالانی

این آخرین شبی است که مهمان خانه ی بی صاحبم؛
مادربزرگ نیست، از بس که جان ندارد...

به خودم قول داده بودم سال 93 خوشحال تر باشم؛ اما این شب آخری تنهایی غصه خوردن واقعا سخته، قول میدم این آخرین باری باشه که غصه هامو با شما تقسیم می کنم:

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!

اصغر معاذی




  • شادی دالانی

"روز آخر اسفند" از پنجره ی آخرین کوپه ی زمستان، دست تکان می داد...

قطار شماره ی 92 دور و دور  و دور تر میشد...

و امروز اولین واگن بهاریِ قطار 93 وارد ایستگاه شد.

"یکم فروردین" تا کمر از پنجره بیرون آمده و هی دست تکان می دهد!

و ما، همه ی آدم ها،

 سوار قطار شماره ی 93 می شویم

با آرزوی سفری خوب و بی خطر!

سرشار از خاطرات خوش به یادماندنی!

و لحظه های ناب دوست داشتنی!

سفر به سلامت...

در پناه خدا!

  • شادی دالانی
همه ی زمین خورده های عالم
اگه بخوان بلند شن
دست به زانو میگیرن و می گن یا علی...
به سر علی چه آمد که زمین خورد؟!
یک بار؟!
دو بار؟!
سه بار؟!
            ...
هفت بار از خانه تا مسجد با زانو به زمین افتاد و بلند شد...

...

خواستم از فاطمیه بنویسم اما حتا جزئت و جسارت نوشتن اسم عظیم(س) را ندارم...
گفتم جای حرف و غزل و قصیده چند دقیقه ای به این تصویر نگاه کنیم و فکر کنیم:




بهار خانه ی علی،
                       خزان شد...
              
  • شادی دالانی

با کمال بی حترامی به رهای عزیز که نظر خصوصی گذاشته است برایم:

بعضی ها را اجیر می کنند

شاید هم خودشان خودشان را اجیر می کنند

می آیند

می کَنند

می روند

نبش قبر کردن کار قشنگی نیست

پول خوبی هم ندارد

خدا هم قهرش میگیرد

...

از همه ی این ها گذشته:

مراسم کفن و دفن را به نحو احسن برگزار کردم

همه چیز آبرومندانه برگزار شد

اوضاع دل بی آبرو شده هم بد نیست

عادت کرده است

ولی...

تو یکی دیگر به رویش نیاور که بالا سر قبری گریسته که مرده ای ندارد

حتا مرده ای، می فهمی...

هیچ بود

خاک بود

خالی بود!

  • شادی دالانی