نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

سفره ی محبتی که برایم باز کرده بود، بسته شد.
بسته نشد من از سر سفره برخاستم.
روزه و گرسنه و دست نخورده...
به هیچ کلام محبت آمیزش جواب ندادم چون طعام این سفره برایم حرام بود.
من مهمان ناخوانده ی این سفره بودم و صاحبش...حرمت داشت.
به حرمت سفره برخاستم.
و حالا زندگی ام سرد می شود...
...

مرگ مغزی، ناامید کننده ترین بیماری است.
زنده است و نامش میان مرده ها بُر می خورد.
ولی هیچ از زنده بودنش نشانی نیست.
چه باید کرد با بیمار مرگ مغزی؟
راه روشن است؛ چندان هم ناامید کننده نیست.اعضای بدنش را می توان اهدا کرد.
می توان او را زنده پنداشت...
می توان به صدای قلبش گوش کرد.
می توان بخار روی ماسک اکسیژنش را نگاه کرد و ذوق کرد...
ضربه ی مغزی خیلی هم بد نیست...
ولی تکلیف ضربه ی قلبی چیست؟
تکلیف مرگ مغزی را روشن کرده اند، تکلیف مرگ قلبی چیست؟
تکلیف من چیست؟
عقلم زنده ماند.
و تصمیم گرفت.
 ولی دلم...
مرد.
_______________________________________________________

دلم می خواد...
دلم هیچی نمیخواد.
دیگه هیچی نیست که دلم بخواد.
دلم خیلی چیزا می خواست...
ولی حالا دیگه
دلم هیچی نمی خواد.

______________________________________________________

واسه همه اونایی که جویای احوالم بودن:

گفته بودم واسه دلم دعا کنین؛ نگفته بودم؟
حالا دیگه واسش فاتحه بخونین.
  • شادی دالانی

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

                 خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

                   که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

                    فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

                    نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی

                  ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
                  ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری

                  که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ

                 به یادگار نسیم صبا نگه دارد

 

چیز تازه ای نبود
فقط
امروز
معشوق
 پیمان...
 گسست
و دست های عاشق
 زخمی شد
 از بس
 سر رشته
 نگاه می داشت...
ولی...
پیمان گسست.
"نقطه ته خط"

  • شادی دالانی
بودن، یا نبودن، مسئله این است!

آیا شایسته تر آنست که به تیر و تازیانه ی تقدیرِ جفا پیشه تن در دهیم،

و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟

بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ؛

و در این خواب دریابیم که رنج‌ها و هزاران زجری که این تن خاکی می‌کشد، به پایان آمده.

این سر انجامی است که مشتاقانه بایستی آرزومند آن بود.

مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن...

آری! مشکل همینجاست؛ زیرا اندیشه ی اینکه در این خواب مرگ

پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می‌آید

ما را به درنگ وا می‌دارد.

و همین مصلحت اندیشی است

که این گونه بر عمر مصیبت می‌افزاید؛                                                                 

وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه،

ظلم ظالم،

اهانت فخرفروشان،

رنج‌های عشق تحقیر شده،

بی شرمی منصب داران،

و دست ردّی که نا اهلان بر سینه شایستگان شکیبا می‌زنند، همه را تحمل کند،

در حالی که می‌تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟

کیست که این بار گران را تاب آورد،

و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟

اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،

از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،

اراده آدمی را سست می نماید؛

و وا می‌داردمان که مصیبت‌های خویش را تاب آوریم،

نه اینکه به سوی چیزی بگریزیم که از آن هیچ نمی‌دانیم.

و این آگاهی است که ما همه را بُزدل ساخته،

و این نقش مبهم اندیشه‌ است که رنگ ذاتی عزم ما را بی رنگ می‌کند؛

و از این رو اوج جرئت و جسارت ما

از جریان ایستاده

و ما را از عمل باز می‌دارد.

آه دیگر خاموش، افیلیای مهربان!

ای پری زیبا،

در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر...




هملت/ شکسپیر/ 14م


  • شادی دالانی
چند چون گرداب بردن سر به جیب پیچ و تاب
                                                  
          می توان چون موج دامن چید و زین دریا گذشت...




"صائب"

  • شادی دالانی

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟

امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟

 

ای خیره به دلتنگیِ محبوس در این تنگ،

این حسرت دریاست؛ تماشا به چه قیمت

 

یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل

گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت

 

از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت

 

مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود

دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت




_________________________________________________


بی ربط نوشت:

"مراتب تقدیر و تشکر خود را از برنامه ی کلاه قرمزی اعلام می داریم."



  • شادی دالانی

 

خسته از هیاهوی بهار،

گوشه ی اتاق نشسته ام و به آینده می اندیشم؛

آینده ای که سایه ی نرسیده اش پیوسته تشویش به دلم انداخت؛

و من تنها دریانوردِ زندگیِ طوفانیِ خویش،ایستادم روی عرشه و چشم دوختم به ساحلی که سراب بود...

که حاصل دریازدگی و گرما زدگی و سالها سرگردانی روی آب بود.

هرچه محاسبه کردم بیهوده بود چرا که هدف فقط رسیدن به ساحل بود...هرگونه ساحلی.

غافل که هر ساحلی شایسته ی اقامت نبود و نیست.

چشم دوختم به ساحل ناپیدایی که تنها سوسوی امید واهی اش دلم را گرم که نه ولرم کرده بود و من به سودای این ناپیدا ساحل دریا دریا گشتم و بادبان پاره کردم و عرشه زیر پا گذاشتم و لنگر انداختم و کشیدم...

حال،

 خسته ام ناخدا!

این کشتی را که از اولش تو صاحب و ناخدایش بودی به دستان خودت می سپارم.

بادهایت را به یاری ام بفرست؛

امواج را برای حرکت کشتی شدت ببخش که من خسته از دریانوردیِ بی حاصل،

چشم از ساحل برداشته و به افق می نگرم.

آنجا که جز اراده ی تو هیچ چیز را یارای حرکت دادن نیست.

کشتی شکسته ام را به هر ساحلی که می پسندی برسان.

می دانم که ناخوشی های ساحل خواستِ تو و خوشی هایش نعمت توست.

من کشتی شکسته ام را،

خودم را،

عرشه ام را،

دریا و ساحل و هرچه پیش روست را،

به دستان تو می سپارم؛

که تو سکان دار ارض و سماواتی...

________________________

بادبان ها را بکشید که راه طولانی است...

  • شادی دالانی

دریا همه چیز را تر می کند.

عاشق را عاشق تر!

دیوانه را دیوانه تر!

دلتنگ را دلتنگ تر!

ولی،

دریا که طوفانی باشد، آرام می شوی...

آرام تر...

صبور تر،

انگار دریا به جای تو فریاد می زند، سر به سنگ می کوبد نعره می کشد و تو را سبک می کند.

حالا باید فقط نگاه کنی:

به امواجی که با تمام هیبت و سر و صدا و اُلدرم بُلدرم راه دوری را می کوبند می آیند بالا و پایین می روند و نزدیک که می رسند حسابی اوج می گیرند و قد می کشند و بعد یک هو با تمام قوا به سجده می افتند کشان کشان به سمت تو می آیند، می دوند انگار...و به پات می افتند و با کمال احترام سرانگشت هایشان را نوک پایت می زنند و بدون این که پشت کنند خمیده و به تعظیم بر می گردند و توی آب گم می شوند...

و تو مدام احساس می کنی هنوز نگاهت می کنند...

هنوز در گوشت پچ پچ می کنند که:

عمق،

آدم را غرق می کند؛

توی عمق زندگی غرق نشو!

همان دم بایست

نگاه کن

لذت ببر...


_______________________________________


من امروز رو به دریای خزر تاب بازی کردم...

شما هم معتقدید که پیوند عجیبی است بین باد...و مو...

  • شادی دالانی

کنار دریا
عاشق باشی
عاشق‌تر می‌شوی
و اگر دیوانه
دیوانه‌تر
این خاصیت دریاست
به همه چیز وسعتی از جنون می‌بخشد
شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی‌برند

 

 رسول یونان


  • شادی دالانی


"من می خوام یه دست گل به آب بدم..."

 

کاش در پایین دست کفتری می خورد آب

یا که در بیشه ی دور سره ای پر می شویید

...

کاش این گل باری،
          عاقبت داشت، ولی...

باز هم مثل همان گل هایی

که سپردم بر باد

             که سپردم بر آب

                         که سپردم بر خاک...

گل بی عاقبتی خواهد شد

با این حال:

 

" من می خوام یه دسته گل به آب بدم..."

  • شادی دالانی

سعی کن با همه چیز کنار بیایی!

فرار نکن.

زمین به طرز احمقانه ای گرد است!

...




داشتم از این شهر می رفتم

صدایم کردی

جا ماندم

               از کشتیی که رفت و غرق شد

البته...

این فقط می تواند یک قصه باشد

                در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

                که من بخواهم سوار کشتی شوم و...

                                                    تو صدایم کنی

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

                    تا اسیرم کنی

                                                                            (رسول یونان)





من فردا صبح مسافرم.
مسافر دریا.
یک حرف هایی هست که باید درِ گوشش بزنم...
یک حرف هایی را باید مرد و مردانه سینه به سینه اش بایستم و فریاد بزنم...
و یک حرفهایی را باید زانو به بغل گریه کنم...
و یک حرف هایی را باید با سنگ ریزه پرت کنم توی صورتش و قارت قارت بخندم...
و یک حرف هایی را باید نزنم...
دریاست؛
اقیانوس که نیست!
_______________________________
ته دلم مونده که اعتراف کنم:
خودمم قبول دارم که زیادی جدی می گیرم.
  • شادی دالانی