نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

۲۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

امشب شاید شب اولی باشد که سعی می کنم قبل از طلوع آفتاب بخوابم...من به شب بیداری هایت عادت کرده ام.

امشب...سخت می گذرد رمضان جان.

آمدنت را از پیش به هم نوید می دادیم. نوید که نه از تو چه پنهان نق میزدیم، هول می کردیم همدیگر را که..."ماه رمضونه نزدیکه ها!!"


و حالا رفتنت را فقط نگاه می کنیم.

امشب شاید شب اولی باشد که بی تو به سر می کنم...

دیگر غر نمیزنم. دیگر ناله نمی کنم. دیگر سردرد و گودی زیر چشم و ضعف های قبل و بعد از افطارم را به ریویت نمی آورم.

من اصلا دیگر گلایه نمی کنم از آنچه به سختی بر ما گذراندی...تو فقط ببخش. کاش می شد التماست کرد که : "تو فقط بمان!"...

تو ببخش که من نفهمیدمت، درکت نکردم، من اصلا یادم رفت تو هستی، من از لحظه لحظه های بودنت دقیقه ای نچیده بودم که بنای رفتن گذاشتی.

من، بی تو...

من، حالا که می روی...

من، کدام لحظه و دقیقه و ساعت را پاک تر و مبارک تر از تو پیدا کنم برای حرف های درگوشی زدن با خدا.

من اصلا با کدام مقدمه در خانه اش را بزنم...تو بی مقدمه ترین سلامم بودی.

می دانی دلم آزرده می شود...از خودم. که خدایم محدود شب و روز و ماه و ساعت است... میدانی دلم برای تو تنگ نمی شود، دلم برای حال خوبِ با تو بودنم تنگ نمی شود، دلم...برای خدا تنگ می شود.

رمضان تو برای من نور بودی...عظمت بود...برکت بودی...عنایت بودی...تو اصلا وصف نام خدا بودی آنگاه که می خواندم اللهم رب شهر رمضان...

شهر من، ماه من، ماه خدای من، میزبان من... دلم خوش است که وداع یعنی به ودیعه نهادن...

من تمام تمامیتم را نزد تو به ودیعه می نهم تا سال بعد...اگر بودم و اگر...نبودم.

______________________________


شب اول که همه رفتن ابوحمزه و من موندم، دلم خیلی گرفت.

بهم زنگ زد گفت بیا یه ذره گوش کن بذار دلت وا شه.

امشب شب آخر بود باز همه رفتن ابوحمزه و من موندم...

باز بهم زنگ زد که بیا یه ذره گوش کن...از حالم خجالت کشید، سوز صدامو شنید حال دل گرفتمو فهمید که نگفت "بذار دلت وا شه"

من لنگ همین یه فرازم:


اِلهی لَمْ اَعْصِکَ حینَ عَصَیتُکَ وَاَ نَا بِرُبوُبِیتِکَ جاحِدٌ وَلا بِاَمْرِکَ مُسْتَخِفٌّ

خدایا در هنگام گناه که من نافرمانی‌ات کردم نه از باب این بود که پروردگاری‌ات را منکر بودم و یا دستورت را سبک شمردم

وَلا لِعُقوُبَتِکَ مُتَعَرِّضٌ وَلا لِوَعیدِکَ مُتَهاوِنٌ

و یا خود را در معرض کیفرت درآوردم و یا تهدیدهای تو را بی ارزش فرض کردم،

لکِنْ خَطیئَةٌ عَرَضَتْ

بلکه خطایی بود که سر زد

وَسَوَّلَتْ لی نَفْسی وَغَلَبَنی هَوای وَاَعانَنی عَلَیها شِقْوَتی

و نفس سرکشم نیز آن‌را آراست و هوای نفسم چیره شد و بدبختیم هم کمک کرد و پرده آویخته

 وَغَرَّنی سِتْرُکَ الْمُرْخی عَلَی فَقَدْ عَصَیتُکَ وَخالَفْتُکَ بِجُهْدی فَالاْنَ مِنْ

پرده پوشی توهم مرا مغرور کرد و در نتیجه تا آنجا که می‌توانستم در نافرمانی و مخالفت تو کوشیدم، ولی اکنون کیست که

عَذابِکَ مَنْ یسْتَنْقِذُنی وَمِنْ اَیدِی الْخُصَمآءِ غَداً مَنْ یخَلِّصُنی

از عذاب تو مرا نجات دهد و از دست دشمنان در فردای قیامت چه کسی خلاصم کند

وَبِحَبْلِ مَنْ اَتَّصِلُ اِنْ اَنْتَ قَطَعْتَ حَبْلَکَ عَنّی فَواسَوْ اَتا

و به ریسمان چه کسی چنگ زنم اگر تو رشته خود را از من قطع کنی. پس چه رسوایی است برای من...

عَلی ما اَحْصی کِتابُکَ مِنْ عَمَلِی الَّذی لَوْلا ما اَرْجوُ مِنْ کَرَمِکَ وَسَعَه

بر آنچه نامه تو از عمل من شماره و احصا کرده که اگر امید من به کرمت و وسعت

رَحْمَتِکَ وَنَهْیکَ اِیای عَنِ الْقُنوُطِ لَقَنَطْتُ عِنْدَما اَتَذَکَّرُها یا خَیرَ

رحمتت نبود و از ناامید شدن بازم نمی‌داشتی به محض آنکه به یاد آنها می‌افتادم یکسره ناامید می‌شدم. ای بهترین

مَنْ دَعاهُ داع  وَ اَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راج

کسی که خواندش خواننده ای و برترین کسی که امیدش دارد امیدواری.


  • شادی دالانی

من و بابام


جاده که می گم این یه گوششه...

وسط اون همه گل، اون منم اون بابام.

  • شادی دالانی

اول از همه باید بگم:

به قول عمو خسرو خدا رو شکر کردن که چرتکه انداختن نداره، خدایا شکرت.



دوم از همه باید بگم:

حال مادربزرگ مهربون من خوبه؛ تو عمرم مادربزرگ به این دل به نشاطی ندیدم. اولین جمله اش بعد از سلام:

"ماچم نکردی که هنوز! از خواستگارا چه خبر؟ شوهر نکردی؟"



سوم از همه:

 امروز خیلی از دوستام بهم زنگ زدن، اس ام اس زدن، خیلی ها که حتا فکر نمی کردم وبلاگمو ببینن.

جدا از این که خدا رو شکر، انصافا برای چندمین بار رسیدم به این که "و کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته"...



چهارم از همه:

این دفعه اتفاقا اصلا تکراری نبود خیلی خوش گذشت، از جاده قدیم اومدیم آخ چه طبیعتی چه دشتایی چه آب و هوایی وسط راه بارونم زد، کلی هم از ابنای تاریخی لذت بردیم. چقدر من از بچگی هام خاطره داشتم تو این مسیر! ولی همش یه طرف، سکوت و خلوتش هزار طرف...



 آخر از همه:

 هیچی دیگه همینا حال شما خوبه؟!  :-) ما هم ملالی نیست جز دوری شما...و آخرای مهمونیه خدا.


  • شادی دالانی


"فردا راه می افتیم"...

شنیدن این جمله به اندازه ی "چه خبرا؟ چه می کنی؟ ساعت چنده؟ کی اومدی؟ داری میری؟"  و سایر جملات روزمره ی زندگی، برایم عادی و تکراری است...

 و من نمیدانم از عادی بودن و تکراری بودنش کلافه ام یا از این که روزمرگیِ زندگی ام را به هم میزند، دلخورم.

هر چه که هست من معمولا روی خوشی به این جمله نشان نمی دهم.

به خصوص وقتی مقصد تکراری، راه تکراری، همسفر تکراری، و از همه مهم تر خود سفر برایم تکراری باشد.

که این بار هم مثل خیلی بارهای قبل تکراری است.

و همین تکرار پشت تکرار است که خسته ام می کند.

                                     من مسافر همیشگی اتوبان تهران _ تبریزم

تهران_تبریز


خسته کننده ترین چیز این است که تمام راه را به جاده، به تصویر رو به رو خیره باشی ولی هیچ شوقی برای رسیدن در دلت نباشد، گاهی حتا کسی منتظرت نباشد، گاهی احساس کنی آمدنت برای همه تکراری است و رفتنت نیز...
هیچ کس دل تنگت نمی شود چون می داند برگشت دوباره ات نزدیک است...
هیچ کس برایت دست تکان نمی دهد چون چشم به راهت نمی ماند...
هیچ کس آب پشت سرت نمی ریزد چون...
تو آمدنی هستی...تو همیشگی هستی...تو بر می گردی...
دلم می خواهد یک بار برای همیشه دلم را بگذارم کف دستم، بروم یک گوشه ی دنیا و آنقدر نباشم که خیلی ها از شدت دلتنگی دق کنند؛ دلم می خواهد بار و بندیلم را جمع کنم بروم یک کنجی، گوشه ای کز کنم و آنقدر نباشم که صدایم کنند...
گاهی دلم می خواهد بروم گم شوم تا دنبالم بگردند...
من گاهی حتا دلم می خواهد نبودنم کلافه شان کند، ناراحتشان کند، دلخورم باشند که چرا نیستم، چرا بی خبر گذاشته ام رفته ام چرا پیدایم نیست...
ولی راستش را بخواهید گاهی این همه بودنم، و زیادی بودنم توی ذوق می زند، بیشتر از همه توی ذوق خودم...
ببخشید اگر توی ذوقتان می زنم.
امیدوارم مدتی که نیستم حداقل یکی از بین شما، سراغم را بگیرد.
نه که دلتنگم باشد، فقط سراغم را بگیرد.
______
جمله ی "دلم برات تنگ شده" رو زیاد شنیدم...ولی هیچ وقت به دروغ و تعارف خرج کسی نکردمش...
واسه همینه که این "دلم براتون تنگ میشه" با بقیه "دلم براتون تنگ میشه" ها فرق داره...

آی جماعتِ دوست:
دلم برا همتون تنگ میشه.

______
بعدا نوشت:
یه دست لباس سیاهم برداشتم؛ محض احتیاط...
خدایا من از این "محض احتیاط" می ترسم...
شمام دعاش کنید! محض احتیاط...
  • شادی دالانی

من چندتا سوال برام پیش اومد.
اینا چه جوری همو میشناسن؟
اینا رو چه جوری میشمرن؟
به اینا دقیقا چه رنگی میگن؟
کله آبیِ چشم قرمزِ نوک نارنجیِ سینه سرخِ پر فسفریِ زیر شکم سرمه ایِ با حاشورهای زرد؟!
بعد الآن تو ردیف پایین اون دوتا گردن دراز ِ پدر سوخته چی دارن به هم می گن یواشکی؟!!



زن و شوهر باید کفو هم باشن یعنی این؟!!







شک نکنید اینا دوتا پرنده کنار هم نیستند؛ یکیش منم قبل افطار، یکیشم منم بعد افطار!




هعی...روزگار...






مصداق عینی و عملیه "تو یکی خفه"





به قول پسرخاله:
خو از اول ماچش می کردی!




رژه ی با صلابت نیروهای مسلح ارتش زمینی، هوایی، دریایی




این جوونیای اون هعی روزگارستا! هیبتو داری؟! چشَم کف پاش عقابی بوده واسه خودش!


  • شادی دالانی


من دیشب یه حرف درِ گوشی باهات داشتم آخدا که وسط جمعیت روم نمی شد بگم...
گفتم شایستی انقدی که تو خلوتی حواسم بهته تو جمعِ به قول ریفیقم بوروژواییِ دیشب، حواسم سر جاش نباشه...
این شد که از مجلس زدم بیرون.
قرآن سر گرفتن تو ماشین وقتی کله ات از پنجره بیرونه و آسمون شبو نگاه می کنی یه مزه ی دیگه ای داره...
وقتی مرض استسقا میگیری از بس که دعا یادت میاد واسه یه سال آیندت بخونی ولی...
ولی تو قول دادی، قول دادی این شبا فقط واسه یکی دعا کنی
که دعا واسه اون عین دعا واسه خودته.
تو باهاش معامله کردی، یادته که.
دعا در ازای دعا
تو برای فرجش...اونم برای فرجت...
حالا خودت بگو کی برده؟
اونی که بَابُ اللهِ الَّذی مِنهُ یُؤتَی؟
اونی که وَجهُ الله، اَلَّذی إلَیهِ یَتَوجَّهُ الأولِیاء؟
یا تو که...
عـبـد ذلیـل خـاضـع فقیر بائس مسکین مستکین مستجیر لا یملک لنفسه نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حـیـوه و لا نـشـورا
...

__________________________________________________________________
دیشب تو اوج نگرانی ها یه لحظه به درخت چنار بالای سرم نگاه کردم و از دلم گذشت:
و ما تسقط من ورقة الاّ یعلمها...
می دونم که  می دونی...

فرمود: هرگاه مرا خوانید، بی جواب نمانید؛
چه زیباست که من هزاران جواب بی سوال دارم.
  • شادی دالانی
انا الذی امهلتنی فما ارعویت...

شب قدر سوم هم می رسد و من باز دستهای خالی ام را نشانت می دهم.


رسولِ مهر و محبت خودتان فرمودید که:

انا و علی ابوا هذه الامة...



قَالُواْ یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ...
امام، ولی، صاحب، سید، نه هیچ کدام دلم را آرام نمی کند...بگذارید یک امشب را جسارت کنم:
پدر...
من خطا رفتم...تو برایم استغفار کن...شکسته ام را تو بند بزن...
خواندم که عرب ذنب را به معنای شکستن شاخه و غفر را به معنای ترمیم آن گرفته اند...
ترمیم کن شکست هایم را پدر جان...

میدونی دلم می خواست کجا بودم؟
.
.
.
.
.
.
.




  • شادی دالانی

شنیده ای که مادر روح خانه است؟

امشب مادرم راهی سفر شد، سفری به خاطر مادرش...

مادرِ مادرم مریض است و من...دعایش کنید.

باور می کردی مادر جریان دارد؟

باور می کردی مادر مثل روح، مثل نور، مثل آب، مثل هرچیز حیات بخش دیگری جریان دارد و زندگی می بخشد؟من می دانستم ولی باور نداشتم.

مادرم که رفت، خانه که سوت و کور شد، جریان که قطع شد، نبودن روح زندگی بد جوری باورم شد.

مادر جریان دارد...گاهی حتا توی صدای شیر آب ظرف شویی، صدای فندک اجاق گاز، صدای چرخیدن کلید توی در، حتا توی صدای کلید لامپ وقتی روشن می شود.

دم پایی هایش را گذاشتم کنار که کسی نپوشد، دم پایی نادر صدای آمدن مادرم را می دهد.

من مادرم را دوست دارم...این شاید از تکراری ترین جمله های دوم دبستانم باشد...

ولی امروز جور دیگری با خودم تکرار می کنم که...من مادرم را دوست دارم.

راستش را بخواهی دوست جان من بین سه برادر و یک پدر لوس بار نیامدم که هیچ، خیلی هم مرد شدم.

شاید باورت نشود ولی حسرت یک بار ولو شدن توی بغل مادرم را تا امروز تا 23 سالگی روی دوش دلم کشیدم و دم نزدم...

دست خودم نیست، دست مادرم نیست، زندگی کمی مردانه بارم آورده...

______________________________________________________________________________________________


کمی متفاوت:

دیشب وسط مراسم احیا تو تاریکی که همه داشتن زیر لب ذکر می گفتن و اشک می ریختن، یک هو پشت سر ما جمعی از خانم ها جیغ زنون و مو کشون و فریاد زنون از جا خیز بر میداشتن و بی هوا می پریدن، نه به سمت خاصی ولی انگار زیر هرکدوم یه منجنیق گذاشتن و دونه دونه پرتابشون می کردن.

با خودم گفتم لابد مکاشفه ای شده، ولی صدای جیغا شدیدتر شد، ندای یاحسین و یا علی هم بلند شد، قضیه جدی بود انگار، هی تعداد آدم هایی که می پریدن بالا و جیغ می زدن بیشتر می شد که متوجه شدم یه عده دارن بال بال می زنن، گفتم یاعلی نکنه یکی سوخته...

خلاصه تو تاریکی همین طور محو جمعیت پشت سرمون بودیم و هی همه از هم می پرسیدن چی شده چی شده که شستم خبردار شد باز همون قصه ی همیشگی.

شادی خانم عینهو عقاب تیز پرواز تو اون تاریکی چادرشو انداخت و دِ بدو...حالا ندو کی بدو...زدم تو دل جمعیت 4 دست و پا افتادم رو زمین و از وسط جمعیت رفتم تو مرکز پرش با مانعی که خانما انجام می دادن...

من بدو سوسکه بدو من بدو سوسکه بدو هی جمعیت راهو واسم باز می کردن میدیدمش ولی خیلی تیز و تند می رفت...دیدم این جوری نمیشه خیز برداشتم پریدم.

با هیکل پریدم روش، اون لحظه تنها چیزی که از ذهنم گذشت اون سکانس معروفه اخراجی ها بود: شین، میم، ر...

یه آن غافل شدم تا به خودم جنبیدم از زیر دستم در رفت...خلاصه این تعقیب و گریز ادامه داشت، با دستمال گرفتم در رفت، با دست گرفتم در رفت، با لیوان گرفتم در رفت، دیدم نه مثل این که هیچ جوره کوتاه نمیاد خلاصه سنت قدیمیِ گرفتن و آزاد کردن سوسکو بی خیال شدم و عزمم و جزم کردم که هرطور شده بکشمش.

مجلس واقعا داشت به هم می خورد. تاریکی مسجد هم مزید بر علت شده بود.

رسیدیم به دیوار. گفتم این جا دیگه آخر خطه...تا جست زد رو فرش و بنا کرد که از دیوار بره بالا گوشه فرشو تا کردم و افتاد زیر فرش...منم خسته بودم نشد جلو نفسمو بگیرم با تمام قوا رو فرش راه رفتم، خیالم که راحت شد گوشه ی فرشو بالا زدم و دیدم بله...

مرد!

یادمه اولین سوسکو تو نمازخونه مدرسه کشتم، یه بارم وسط دعای کمیل تو حرم امام رضا همچین به هم ریختگی پیش اومد. ولی اون موقع فضا باز بود نور بود تونستم زنده بگیرمش ولی دیشب...شب رحمت من تو مسجد که حرمِ خداست یکی از موجودات خدا رو از حیات ساقط کردم.

خدا شاهده که نیتم به هم نخوردن بیش از اینه مجلس بود...ولی چه فایده...مهم موجودیه که من جونشو گرفتم، اونم تو حرم امن الهی...

اونم تو شب رحمتِ واسعة، شب شهادت وصی رحمة للعالمین شب حیات شب قدر...

ولی جدا از اینا حس خوبیه وقتی بعد از همچین عملیات شجاعانه ای برمیگردی و خانما با چشمای ور قلمبیده و لب و لوچه ی کج و مشمئز شده، بهت نگاه می کنن و ازت تشکر می کنن.

چهره ای که اون لحظه از خودم می دیدم یه قهرمان بود با یه حلقه گل دور گردنش!

ولی چه فایده، کشتمش...

  • شادی دالانی


از امروز افعال زیارت امیرالمومنین همه ماضی می شوند...

بخوانید کلام حضرت خضر را

  • شادی دالانی

امشب فقط باید بگی:



آه...




دیگه هرچقدم ناله بزنی،زار بزنی، اشک بریزی و التماس کنی...

فایده نداره...

جوشن کبیر خوندن من و تو هم فایده نداشت، جوشن کبیر اونی بود که...

دنبال حیدر می دوید...

از سینه اش خون می چکید...

  • شادی دالانی