نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

عازم زیارت حضرت خورشیدم.

حضرت لطف،

حضرت رأفت،

حضرت رضا و رضایت...

حضرت ضامن و ضمانت...


به قول "وحید جلیلوند" :

بگذار دوباره از نو بنویسم این بار فاخرتر؛ ها؟!

منِ فقیر کجا و آستان کبریایی شما کجا

قلم ناتوان من کجا و نامه نوشتن برای شما کجا

نمی توانم تو را بنویسم

حال می خندید

می دانم

می خندید اگر دوباره ببینید این مدعی دوستی با شما ذره ای هم به فکر شما نیست

چرا

خب ساده است

بغض من که بغض زنده بودن است

نگاه من که نگاه عافیت طلبی است

نوشته هایم که شعر است و عشق نیست

عشق است و درد نیست

سوز نیست

این یکی هم که دیگر خشکیده

فریاد را می گویم

کدام درد؟ کدام فریاد؟

کدام هجوم ثانیه های درد؟

شاید این ها همه از سر بی دردی است...

چه می دانم

بهل...

مثل من که کم نیستند؛

مثل من که مدعی دوستی با شماست و ذره ای هم به فکر شما نیست.

بهل...

ای کاش این گونه نبود.

ای کاش این گونه نبودم.

نمی دانم انگار نمی شود.

بگذریم...

...



تا آســـتان کویت       من پا نهاده بودم

دستم به حلقه ی در      دل با تو داده بودم

دسـت و دلــم که دیدی          پایم چرا بریدی...


گفتم ببینمت گفتی که صبر صبر

                    ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر


________________________________

چمدانم پر از حرف هایی است که باید از نگاهم بخوانی

از حال و روز خسته ام

از صدای گرفته ام

از جسمم که زیر بار سنگین دل شکست

و از عمق گلویم

این جا این صحن این باب این رواق...

این جا انگار ضامنم را می کِشی

و من بعد از 9 ثانیه منفجر می شوم

هنوز به حرم نرسیده

هنوز اذن دخول نخوانده هنوز گنبد را دیده ندیده

هنوز سر را روی در چوبی نگذاشته

هنوز به ضریح چشم ندوخته

هنوز نیم قدم نیم قدم به سمتت نیامده

هنوز انگشت ها را لای گلوله های فولادی نپیچانده

هنوز نور سبز بالای قبه را نگاه نکرده

هنوز اصلا نیامده، ضامنم را می کشی و من منفجر می شوم

از همین جا کنار چمدان نیمه بسته ام

از همین جا که هنوز فرسنگ ها تا تو راه است

از همین جا که هنوز تهران است و مشهد نیست

هنوز نیامده تو آمدی حضرت ضامن،

آمدی و ضامنم را کشیدی و من...

                                        منفجر شدم.

  • شادی دالانی
خدایا من بلد نیستم چه جوری باید شکر کنم
چه جوری باید ازت تشکر کنم که خیالم راحت شه
وقتی می دونم همه چیزم رو از تو دارم اینو چه جوری به زبون بیارم
خدایا من اصلا انگار بلد نیستم با تو حرف بزنم
من هی می خوام یه جوری حرف بزنم که بگم یعنی خیلی حالیمه
یعنی خیلی بنده ام
یعنی خیلی مومنم
یعنی خیلی این کاره ام...
ولی نمیشه
بلد نیستم
واسه همین ساده می گم:

"قربانک انی کنت من الچاکرین!"



خدایا شکرت به خاطر معجزه ای که برای من رقم زدی!

__________________________________________________________________________________________________

1_ببخشید متن ژولیده و شونه نشده است.
2_دلیلش اینه که ما ارشد قبول شدیم ولی خدا شاهده یه وخ فکر نکنین جو ما رو گرفته؛ در واقع ما جو رو گرفتیم.
3_عبارت داخل گیومه درج است.
  • شادی دالانی

کــــوه دردم ,که کنــــد نام رضـــــا آرامــــم 
به هـــــوای حــــــرمش میـــگذرد ایامـــــم







گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو شکستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...


 محمد علی بهمنی


  • شادی دالانی

سرانگشت هایم خسته اند حافظ!

تو که زخم دل خورده ای...

تو که دلت آزرد

تو که دلت گرفت

تو که طعم تلخ غربت را خوب چشیده ای

تو بغض هایت را غزل غزل، بیت بیت، واژه واژه گریستی...

تو حالم را می فهمی نه؟!

منم نیت آشنای هر شبت...

منم،

دلگیر دلگیر...

من بی هیچ هنوز و امیدی بی هیچ کار نکرده ای بی هیچ حرف نگفته ای.

همه را می دانی نه؟!

حافظ!

به حالم بغض کرده ای؟

به حالم سوخته ای؟

درد آشنای غریبم؟!

حافظ نگفته بودی بار امانت را چپانده اند توی یک مشت دل! حرف از زمین و آسمان و کوه بود؛ دل را چه جای عرض اندام!!

حافظ!

حافظ جان!

تو نه...

تو پا پس نکش...

تو بگو هنوز...

تو اصلا دروغ بگو ولی بگذار دلم به امیدت خوش باشد...

من می نالم و از درد به خود می پیچم ولی تو با من هم درد نباش؛

تو بگو اشتباه می کنم؛ تو بگو بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوی...

تو بگو : بر سر آنی که گر ز دست بر آید، دست به کاری زنی که غصه سرآید...

بگو : دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد، کز حضرت سلیمان عشرت اشاره آمد...

راستی : سحرت دولت بیدار به بالین آمد؟ گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد؟!

من که خواب به چشمم حرام شده تو بگو : دیدی به خواب خوش که بدستم پیاله بود؟ تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود؟

مگر تو نبودی که می گفتی : دست از طلب نداری تا کام دل برآید؟

حافظ اردیبهشت است!

تقویم را که انکار نمی کنی؟ مگر نه این که : رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

خودت نصیحتم می کردی که:

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر            هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

 ز وصل روی جوانان تمتعی بردار               که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

 

منم نیت آشنای همیشه ات!

من به امیدی سرانگشت های زخمی ام را روی برگ برگ کاغذت می کشم

من به امیدی نیت همیشگی ام را تکرار می کنم

من به امیدی تو را دست می گیرم و تفال می زنم.

من اصلا به امیدی تو را می خوانم حافظ!

چه شده است که امشب این گونه جوابم می دهی؟

حافظ خوبی؟!

گریه می کنی؟!

حافظ دلت گرفته؟

تنهایی؟

چرا انقدر سنگین؟

انقدر بغض؟

چرا سرت را تکان می دهی؟

پشیمانی؟

حافظ؟

حافظ:

...


دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس...


                   که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس


کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

                     که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس


به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

                       زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس


زاهد از ما به سلامت بگذر، کاین می لعل

                   دل و دین می برد از دست بدانسان که مپرس


گفت و گو هاست در این راه که جان بگدازد

                    هرکسی عربده ی این که مبین آن که مپرس


پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

                     شیوه ای می کند آن نرگس فتان که مپرس


گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

                    گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس


گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

                     حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس...  




  • شادی دالانی
کاش لال بودم.
و کاش زبان دستانم را می فهمیدی
کاش نیازی به قیل و قال و همهمه نبود
و کاش در دستور زبان اشاره ی ما، علامتی بود برای دل تنگی برای خلاء و برای تنهایی
برای هر آنچه که دلم می خواست و نشد و نخواست...
کاش در دستور زبان اشاره حجمی برای بغض تعریف می شد...
کاش باور کنی زندگی ام لااقل در این چند سال اخیر دروغ بود،فیلم بود، تئاتر بود، قصه بود...
کاش می فهمیدی من دروغ نیستم.من بازیگر نیستم. من آدمم...
چه گفتم؟
لال باشم که زبان دست هایم را بفهمی؟
تو دستور زبان چشم های مرا از حفظی...
همین است که نگاهت نمی کنم.
نخوان مرا...
چشمهایم را نخوان
بگذار دور شوم از تو...
بگذار غریبه شویم
بگذار باور کنم همه چیز این جهان ی گذرد و فراموش می شود و هیچ چیز...
حتا خاطرات شیرین حضور تو به یادم نخواهد ماند...
بگذار باور کنم از پسش بر خواهم آمد...
بگذار باور کنم بی تو می توانم
بگذار...رهایت کنم.
____________________________________________________________

حق نداشتی...
حق نداری...
(مخاطبم خیلی هان)


___________________________________________________________
برای رهایی از سوء تعبیرات و سوء تأویلات می نویسم:
هر آنچه که این جا می خوانید و میبیند الزاما حال نگارنده نیست!
من از زبان خیلی ها حرف می زنم.
و قصه ی زندگی خیلی ها را از زبان خودم تعریف می کنم.
شاید برای حس شاعرانه اش...
البته بی ربط به حال خودم هم نیست!
بی ربط به حال شاعرانه ی خودم!!
  • شادی دالانی

نصیب تو دو چیز است:
عقل، یا عشق...
و گاه فلانی ها مصداق این عشقند، و نه تمام آن که تمامیت در کمال بوَد و کمال در ذات باری تعالی است.
پس ای جوانمرد!
فلانی را گزین که دری از دروازه ی کشور عشق است، و شهر شهر آن را معناست؛ شهر هجر، شهر صبر، شهر شوق، شهر محبت، شهر وفا و شهر جفا و قص علی هذا!
فلانی "هم سفر" توست.
و بی فلانی ماندن، هم چون تنها به سفر رفتن است که بیمِ ره زن و گمراهی و ملالت و حسد و حسرت و افسوس آدمی را باز دارد از مقصد.
و اگر زخم عشق بر تو خورد، بدان که تو به سر منزل رسیده ای.آنجا که حبیب بر تو غیرت گرفته است و خوش ندارد جز او را بر گزینی و این نه از عقل است،
که باز نفیر عشق است که در دلت دمیده و تو را از فلانی و فلانی ها روی گردانده است.
به دنبال کیمیا باش عزیز دل که شعله ی غیرت حق، دامن هر کس را نگیرد.
چرا کیمیا؟
دل آدمی از سنگ است و ذاتش خاک...
اگر که مذابِ عشق، خاکِ دلت گداخت بدان که مس گشته ای...
و مس را به کیمیا زنند تا طلا شود.
دلت گداخت و مس شد، به کیمیای حق، طلا باد!

  • شادی دالانی

حرفم با همه ی دخترا و پسراییه که تو این دنیا سنشون از بیست و یکی دو گذشته و فکر می کنن باید یه نفر بشه فلانی زندگیشون
حالا بعضی ها می رن خودشون انتخاب می کنن بعضی ها متقیانه صبوری می کنن(!)
و بعضی ها مثل من در معرض انتخاب قرار می گیرن ولی حالا به هر دلیلی بی فلانی می مونن

اولا حرف دلم این بود که خدا! چرا آرامش ما رو تو وجود کس دیگه ای به ودیعه میذاری که بعدا مجبور شیم از اون بگیریم؟
چرا از اولش آرامشمونو نمیدی به خودمون!
اصلا حالا که قرار نیست بدی چرا هی نشون می دی دلمونو آب می کنی

دعوام شد با خدا
گفتم حالا که تو نمی دی منم خودم انتخاب می کنن
راستشو بخواین ملت، من خیلی بد سلیقه ام.
همیشه و هربار که اومدم خودم واسه خودم یه فلانی دست و پا کنم یه جای کار لنگیده

اما امروز یه چیز تازه ای فهمیدم
می دونین مشکل چیه؟
این آیه ای که اول حرف ازش گفتم لیسکنوا الیها بود خدا می گه شما رو زوج خلق کردم یکی زن یکی مرد آرامش زن تو وجود مرده و آرامش مرد تو وجود زن
حالا اونایی که آروم و قرار ندارید!
(
تو پرانتز شوخی با هم سن و سالام: ترشیده ها و مطلقه ها و پیر دختر پسرا!)
موضوع اینه که مصدر این فعل "سکنا"ست.
سکنا، هم ریشه ی مسکن.
خدا گفته شما خونه رو خالی کن من مستاجر بیارم
ولی خدا وکیلی ما چی؟
هر بار خدا اومد این فلانیمونو بده دستمون دید نه خیر!
اصلا حواسمون نیست
حواسمون یه جا دیگه است
خونه دلمون پره
مهمون داریم
یا بعضی وقتا اصلا خونه نیستیم
گاهی هم که متاسفانه خونه رو دادیم اجاره به خیال این که فلانی ما همینه

حالا اگه واقعا دنبال سکنایی
اگه رسیدی به این که صاحب اصلیه خونه ی دل کیه و کی قراره مستاجرشو انتخاب کنه اگه رسیدی به این که سلیقه ی خدا بهتر از من و توئه پس بیا بینی بین الله این خونه رو تمیز کن
خالیش کن
و با تمام قوا حواستو بده به خدا چشم بدوز به دستاش که خودش فلانیتو بده دستت

_______________________________________________________________________________________________________

خود ما هم فلانی یکی دیگه محسوب میشیم یکی دیگه که داره دعا می کنه که خدا پس فلانی من کو
می دونی اگه خدا پرده از کارات و فکر و خیالات برداره  و بگه که الان دقیقا مشغول چه کاری هستی دیگه تا آخر عمرت بی فلانی می مونی؟!
پس بیا با هم برای همه ی فلانی های دنیا دعا کنیم که بتونن خونه ی دلشونو آماده کنن!

خونه پر از دنیا نری صلوات!
ناکام از دنیا نری صلوات!
فلانیت زودتر پیداش شه صلوات!
اگه فلانیت اومده دیده خونه پره رفته، برگرده صلوات!
اگه فلانی داری واسه سلامتیش صلوات!
اگه فلانیت کلا رفته، یکی دیگه جاش بیاد صلوات!
اگه اساسا فلانی نمی خوای، واسه این که عقلت بیاد سر جاش صلوات!
و در نهایت واسه خودم و خودت و خود فلان فلان شدش صلوات!

  • شادی دالانی

بالاخره بعد از مدتها از متنهای خودنویسم گذاشتم

راستشو بخواین من طولانی و خسته کننده می نویسم و گاهی انقدر تحت تاثیر احوالات درونی خودمم که اگر کسی ندونه من چمه، واقعا نمی فهمه من چمه.

و راست دیگه اشو بخواین اذیت می شم وقتی آدما از روی نوشته ام قضاوتم می کنن

و راست ترشو بخواین گفتن دست نویسامو نذارم تو وب که مبادا کپی شه(این یکی خیلی راست نیست)

ولی راست تر ترش اینه که وقتی قلمت عادت کنه که واسه یه مخاطب خاص بنویسه، اگه دیگه اون مخاطب نباشه، اگه خاص نباشه، اگه مخاطب خاصی تو کار نباشه، قلمم دیگه همون قلم نمیشه.

اما یکی از قدیمایاشو می ذارم براتون:



ایستاده ام روی مدار صفر درجه ی زندگی ام.

نه خوبم نه بد.

نسبت به حال آدم ها بی تفاوت نیستم.

اما خوب یا بد بودنشان برایم تفاوتی ندارد

نه نگرانم و نه بی خیال

 نه هستم و نه گم و گور

نه همین دور و بَر نه دورادور...

بی انگیزه نیستم

بی بهانه نیستم.

درد ندارم حرف ندارم

شاد نیستم ذوق ندارم

نگاه نمی کنم

قدم نمی زنم

عبور نمی کنم

همینم که هستم

نه خوب نه بد

ایستاده ام روی مدار صفردرجه ی زندگی ام و...همه چیز عادی است!


همه چیز عادی است ولی حال من عادی نیست...

  • شادی دالانی

 دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است

هوای ناحیه ی ما همیشه بارانی است

دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه

همیشه برزخ دل تنگه ی پریشانی است

مهار عقده ی آتشفشان خاموشم

گدازه های دلم دردهای پنهانی است

صفات بغض مرا فرصت بروز دهید

درون سینه ی من انفجار زندانی است

تو فیض یک اقیانوس آب آرامی

سخاوتی ، که دلم خواهشی بیابانی است!


________________________



نه چندان بزرگم/ که کوچک بیایم خودم را/ نه آن‌قدر کوچک/ که خود را بزرگ.../ گریز از میانمایگی/ آرزویی بزرگ است؟



"قیصر امین پور"

  • شادی دالانی




یعنیا!!!
قاط زدم اساسی!
کلی به این عکس خندیدم در حدی که گشتم واسه شما هم پیداش کردم یه کم دور هم بخندیم
واقعا دلم واسه خنده تنگ شده بود.

  • شادی دالانی