من با حریم شما مأنوسم...
وقتی کلاف زندگی ات گره می خورد یک دعوت تلفنی کافی است که خودت را لابه لای زوار حضرت بانو جا بزنی و بروی برسی به حرم...
بعد از زیارت کوتاهی بیایی گوشه تر، کنج تر، گدا تر، زانو بغل کنی و چشم در چشم ضریح بدوزی و ...هیچ نگویی
همه را از همین نگاه می شود فهمید
بعد از این که حسابی سبک شدی،
تکیه ات را بدهی به سنگ های مرمر و نگاه کنی به رد چرخ های ویلچری که هرسال با تو می آمد زیارت حضرت بانو...
مادربزرگ جان، تو نیستی ولی من هنوز هم زیارت نامه را شمرده شمرده می خوانم که جا نیافتی.
>>>>
اصلا همین بی در و پیکر بودن جمکران است، همین بی صاحب بودنش، همین بی ضریح و زیارت بودنش همین سوت و کور بودنش است که آدم را به شما نزدیک می کند...
آدم گم می شود انگار توی جمکران، چونان که بی شما در تمام جهان...
>>>>
مدت ها هی بشنوی که " اگه خدا قبول کنه این هفته عازمیم" بعد هی ته دلت بگویی" پس من چی؟" بعد یک هو یک نفر وسط حرم از راه برسد، غریبه ی غریبه...
بگوید خانم من امروز صبح از کربلا رسیدم، نذر کردم این شال سبزو همه جا تبرک کنم بعدشم بدم به مردم...
این جا آخرین حرمه، و شما اولین نفر...
و تو از دلت بگذرد که " شما فرستادید آقا جان؟"
- ۹۲/۰۹/۲۷
خوش به حالت اون خانومه بهت پارچه رو داد...
عاشقانه نوشت داریم...