مادربزرگ...؟!
يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۵۱ ب.ظ
دیگر توان این تن لاغر نمیرسد
مادربزرگ! قصه چرا سر نمیرسد؟
مادربزرگ! غصه از آن عاشقانه هاست
انگار هیچ وقت به آخر نمی رسد...
در من عجیب ریشه دوانده است مهر او
زورم به این درخت تناور نمی رسد!
در فرض، کندمش دل خود را، کجا برم؟
این سیب، روی شاخه ی دیگر... نمی رسد
"او وا نمی کند در دل را و من چو طفل
دستم به دستگیره ی این در نمی رسد"
پروانه ای شدم که فقط بال میزند
اما به ارتفاع کبوتر نمی رسد
طوری شکست کشتی قلبم که دست من
حتی به تخته های شناور نمی رسد
مادربزرگ! گریه نکن غصه ساده است
بیهوده گفته ام که به آخر نمی رسد
یا این طلسم می شکند یا من عاقبت
پی می برم که دیو به دلبر نمی رسد
علی کریمان
- ۹۳/۰۲/۰۷