والله شهر بی تو مرا حبس می شود...
دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ
این آخرین شبی است که مهمان خانه ی بی صاحبم؛
مادربزرگ نیست، از بس که جان ندارد...
به خودم قول داده بودم سال 93 خوشحال تر باشم؛ اما این شب آخری تنهایی غصه خوردن واقعا سخته، قول میدم این آخرین باری باشه که غصه هامو با شما تقسیم می کنم:
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست
به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست
کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست
به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست
تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!
اصغر معاذی
- ۹۳/۰۱/۰۴