درد دارم، صدای هق هقم را می شنوی؟
يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۸:۰۶ ب.ظ
کاش لال بودم.
و کاش زبان دستانم را می فهمیدی
کاش نیازی به قیل و قال و همهمه نبود
و کاش در دستور زبان اشاره ی ما، علامتی بود برای دل تنگی برای خلاء و برای تنهایی
برای هر آنچه که دلم می خواست و نشد و نخواست...
کاش در دستور زبان اشاره حجمی برای بغض تعریف می شد...
کاش باور کنی زندگی ام لااقل در این چند سال اخیر دروغ بود،فیلم بود، تئاتر بود، قصه بود...
کاش می فهمیدی من دروغ نیستم.من بازیگر نیستم. من آدمم...
چه گفتم؟
لال باشم که زبان دست هایم را بفهمی؟
تو دستور زبان چشم های مرا از حفظی...
همین است که نگاهت نمی کنم.
نخوان مرا...
چشمهایم را نخوان
بگذار دور شوم از تو...
بگذار غریبه شویم
بگذار باور کنم همه چیز این جهان ی گذرد و فراموش می شود و هیچ چیز...
حتا خاطرات شیرین حضور تو به یادم نخواهد ماند...
بگذار باور کنم از پسش بر خواهم آمد...
بگذار باور کنم بی تو می توانم
بگذار...رهایت کنم.
____________________________________________________________
حق نداشتی...
حق نداری...
(مخاطبم خیلی هان)
___________________________________________________________
برای رهایی از سوء تعبیرات و سوء تأویلات می نویسم:
هر آنچه که این جا می خوانید و میبیند الزاما حال نگارنده نیست!
من از زبان خیلی ها حرف می زنم.
و قصه ی زندگی خیلی ها را از زبان خودم تعریف می کنم.
شاید برای حس شاعرانه اش...
البته بی ربط به حال خودم هم نیست!
بی ربط به حال شاعرانه ی خودم!!
و کاش زبان دستانم را می فهمیدی
کاش نیازی به قیل و قال و همهمه نبود
و کاش در دستور زبان اشاره ی ما، علامتی بود برای دل تنگی برای خلاء و برای تنهایی
برای هر آنچه که دلم می خواست و نشد و نخواست...
کاش در دستور زبان اشاره حجمی برای بغض تعریف می شد...
کاش باور کنی زندگی ام لااقل در این چند سال اخیر دروغ بود،فیلم بود، تئاتر بود، قصه بود...
کاش می فهمیدی من دروغ نیستم.من بازیگر نیستم. من آدمم...
چه گفتم؟
لال باشم که زبان دست هایم را بفهمی؟
تو دستور زبان چشم های مرا از حفظی...
همین است که نگاهت نمی کنم.
نخوان مرا...
چشمهایم را نخوان
بگذار دور شوم از تو...
بگذار غریبه شویم
بگذار باور کنم همه چیز این جهان ی گذرد و فراموش می شود و هیچ چیز...
حتا خاطرات شیرین حضور تو به یادم نخواهد ماند...
بگذار باور کنم از پسش بر خواهم آمد...
بگذار باور کنم بی تو می توانم
بگذار...رهایت کنم.
____________________________________________________________
حق نداشتی...
حق نداری...
(مخاطبم خیلی هان)
___________________________________________________________
برای رهایی از سوء تعبیرات و سوء تأویلات می نویسم:
هر آنچه که این جا می خوانید و میبیند الزاما حال نگارنده نیست!
من از زبان خیلی ها حرف می زنم.
و قصه ی زندگی خیلی ها را از زبان خودم تعریف می کنم.
شاید برای حس شاعرانه اش...
البته بی ربط به حال خودم هم نیست!
بی ربط به حال شاعرانه ی خودم!!
- ۹۲/۰۲/۱۵