نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

امّ المؤمنین

 

بیچاره دستی که در این شب ها فقیرت نیست

یعنی دخیل دست های دستگیرت نیست

 

باید برای خانه ی تو زیر پایی شد

بیچاره بال جبریلی که حصیرت نیست

 

هرگر نمی خواهم ببینم آن شبی را که

در سفره ی افطار ما نان و پنیرت نیست

 

قربانی نامت شدن عین حیات ماست

مرده تر از مرده است هرکس که بمیرت نیست

 

تو منت دین خدا بر گردنم هستی

آری تو امّ المؤمنینی و نظیرت نیست

 

تو بانوی اسلامی و تاج سرم هستی

کوری چشم دشمنانت مادرم هستی

 

ای همسر شایسته ی پیغمبر مکه

ای جده ی شهر مدینه ؛ مادر مکه

 

ای که برایت حاجیان احرام می بندند

قبر شریفت قبله گاه دیگر مکه

 

تو مادری ات نیز بوی نوکری میداد

می خواستی باشی کنیز دختر مکه

 

تو زینب پیغمبری و سال های سال

سینه سپر کردی برای رهبر مکه

 

هر جا که پیغمبر به جنگ فتنه ها می رفت

تو یک تنه بودی برایش لشگر مکه

 

مکه مدینه نیست در آتش نمی افتی

کاری ندارد با تو دیوار و در مکه

 

تو بانوی اسلامی و تاج سرم هستی

کوری چشم دشمنانت مادرم هستی

 

علی اکبر لطیفیان





  • شادی دالانی

خیلی ها خیلی کارها می کنند که آرام شوند.

خیلی ها راه می روند

داد می زنند

می خوانند

می خندند

گریه می کنند و گاه می خوابند

خیلی ها برای آرام شدن می خورند

خیلی ها حرف می زنند

خیلی ها حرف نمی زنند

خیلی ها خیره می شوند

و خیلی ها هم اصلا هر خاکی که توی سرشان بریزند آرام نمی شوند که نمی شوند.

من از آن دسته خیلی هایی هستم که برای آرام شدن

راه نمی روند، می نشینند

داد نمی زنند، بغض می کنند

کم می خندند

کم گریه می کنند

کم می خوابند

کم می خورند

کم حرف میزنند

ولی تا دلت بخواهد خیره می شوند.

زانویشان را بغل میکنند

دستشان را می گذارند روی سرشان

بعد به تیک تاک ساعت مچیشان گوش می کنند

حالا تو هر جور می خواهی حساب کن.

ولی من نفسم را با تیک تاک ساعتم تنظیم می کنم.

و مطمئن مطمئن می شوم که روزی ساعتم خواب می رود؛

و من نیز...

به همین راحتی آرام می شوم.

  • شادی دالانی

نه نمی شود.

کار ما نیست.

توی فرهنگ ما نمی چپد این چیزها.

من بچه هم که بودم از زیرزمین درهم برهم خانه ی مادربزرگم می ترسیدم.

اصلا من همیشه جاهای شلوغ که می روم هول می کنم

غریبی می کنم.

نفسم می گیرد انگار.

این خاله زنک بازی ها و سرک کشیدن توی زندگی این و آن و هی شست نشانِ هم دادن که یعنی می پسندمت هیچ رقمه توی فرهنگ ما نمی چپد!

گفتم زیرزمین یادم افتاد آن وقت ها،

بچه که بودم،

بچه تر که بودم؛

 نوک پا نوک پا از پله ها پایین می رفتم

درِ زوار در رفته ی زیرزمین را باز می کردم

سرم را خم می کردم و توی سیاهی دید می زدم.

البته نور بی حال مختصری هم _نمی تابید که_ می چکید.

آن هم توی گرد و غبار و تار و عنکبوت گم می شد.

سالها کارم همین بود.

بی خبر می رفتم توی زیرزمین و با ترس و لرز، گنجه ی گوشه ی اتاق را دید می زدم و آرزو می کردم یک روز آن را بیرون بیاورند و به من نشان بدهند و من کلی وسایل قدیمی با ارزش و عجیب غریب و به دردبخور از توی آن پیدا کنم و کلی کیف کنم.

اتفاقا یک روز یک آقای سیبیل کلفتی توی حیاط خانه ی مادربزرگ وسط یک عالمه خنزر پنزر کاغذ دستش گرفته بود و قیمت هر کدام را به قدمتشان محاسبه می کرد و دو دستی می کوبید توی سر مال.

من گوشه ی دامنم را می چلاندم توی دستم و دل دل می کردم که پس کو؟

کجاست آن گنجه ی قدیمی عجیب غریب که سال ها منتظرش بودم؟

دو مرد سیبیل نازک گنجه را از پله ها بالا آوردند.

دل توی دلم نبود.

خودم را چپاندم توی جمعی که دور گنجه جمع شده بودند. بالاخره انتظار به پایان رسیده بود.

گنجه را که باز کردند به جز یک عالم جک و جونور ریز و درشت که توی هم می لولیدند، یک مشت  پارچه ی پاره پوره و خاک و خولی هم بود که سبیل کلفت ها و سبیل نازک ها هم رغبتی به قیمت کردنش نداشتند.

 

بلی دوست جان!

ما خیلی وقت است یاد گرفته ایم توی زیرزمین درهم برهم سیاه و تاریک حتا اگر گنجه ای هم باشد به درد نمی خورد.

حتا به درد سمسار فروش سبیل کلفت!

ما که خانومی شده ایم برای خودمان!

 

حالا نقل فیلترشکنی است که به فیض دوستان لاابالی امشب روی سیستممان وصل شد که مثلا لنگ نمانیم.

این چیزهایی که ما دیدیم اتفاقا بدجور لنگمان می کند.

ما که با فیلتر روی پل صراط لی لی بازی می کنیم، چه رسد به بی فیلتر!

 شما شاید فرهنگ استفاده اش را داری.

  • شادی دالانی


وه چه خوب آمدی، صفا کردی چه عجب شد که یاد ما کردی؟
ای بسا آرزوت می مُردم خوب شد آمدی، صفا کردی

 

آفتاب از کدام سمت دمید که تو امروز یاد ما کردی؟
از چه دستی سحر بلند شدی که تفقُد به بینوا کردی؟

 

قلم پا به اختیار نبود یا ز سهوالقلم خطا کردی؟
بی وفایی مگر چه عیبی داشت که پشیمان شدی وفا کردی؟

 

شب مگر خواب تازه ای دیدی که سحر یاد آشنا کردی؟
هیچ دیدی که اندرین مدت از فراقت به ما چه ها کردی؟

 

دست بردار از دلم ای شاه که تو این مُلک را گدا کردی
با تو هیچ آشتی نخواهم کرد با همان پا که آمدی برگرد



ایرج میرزا

 

  • شادی دالانی
عشق تو بس صادق است آه که دل نیست
باده عجب رواق است و جام شکسته...





"خاقانی شروانی"
  • شادی دالانی

ندانم کاین پریشان دل چه می خواهد ز جان خود

مدام این شیشه را در گفتگو با سنگ می بینم...





"عرفی شیرازی"
  • شادی دالانی

کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو...





ششم ماه مبارک رمضان، روز بیعت امام رضا (ع) با مامون...
چه حال غریبی دارید امشب...
من برایتان دعا کرده ام آقا.
  • شادی دالانی


پر باز می کنم بپرم می خورم زمین
بال و پر شکسته به جایی نمی رسد …
ای میزبان فدای تو و سفره چیدنت
آیا به این فقیر غذایی نمی رسد؟


                                                                                نوش جانت مادر جانم!





  • شادی دالانی

من مانده ام میان شب هایی که بر من گذشت و یادم رفت تو هستی و نگاهم می کنی.

من ماندم میان آن روزهای سخت که بر من گذشت و یادم رفت سرم را بالا بگیرم بگویم" هستی خیالم تخت"

من ماندم میان آن لحظه هایی که پی یاری یاوری پشتی پناهی کسی کاری می گشتم تا باشد.

حتا اگر کاری از دستش بر نمی آید فقط باشد.

و یادم رفت... هستی

حالا هم این تو هستی که صدایم می کنی

مرا می نشانی مقابلت دانه دانه حرف یادم می دهی که بندگی را یاد بگیرم

بعد من همه را می گذارم به حساب ایمان شکسته بسته ی خودم و بر می خیزم

بر می خیزم و به زندگی ام ادامه می دهم

زندگی که نه مردگی

من به مردگی ام ادامه می دهم و همیشه لاف بودنت را می زنم و راستش را بخواهی ته تهش بعضی وقت ها یادم می رود که تو هستی...

می دانی هیچ کدام این ها عذابم نمی دهد.

آن نگاه آخرت،

آن حجت تمام کردن های دم آخرت،

آن راه هایی که لحظه ی آخر جلوی پایم می گذاری که برگردم که نروم که بمانم،

آن دم آخری که صدایم می زنی: " نرو! "

این صدا خیلی وقت است توی گوشم اکو می شود.

خیلی وقت است خیال می کنم انگار دیگر کسی نیست صدایم بزند...انگار کسی نیست نگهم دارد

انگار کسی نیست منتظرم باشد و بماند...

می بینی همین حالا هم یادم رفت تو هستی...

کاش به جای انسان بودن و نسیان داشتن

کمی آدم بودم و معرفت داشتم...

  • شادی دالانی

 

تو عادت نداری وقتی خواستی وارد جایی شوی در بزنی؟

تو عادت نداری وقتی خواستی چیزی را برداری اجازه بگیری؟

تو عادت نداری وقتی چیزی را برداشتی، بردی، شکستی، پس آوردی، معذرت بخواهی؟

 

آمدی توی دلم،

...بی اجازه

دلم را بردی،

...بی اجازه

حالا شکسته اش را آوردی، که چه...

  • شادی دالانی