شکسته
چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۰ ق.ظ
ندانم کاین پریشان دل چه می خواهد ز جان خود
مدام این شیشه را در گفتگو با سنگ می بینم...

"عرفی شیرازی"
- ۹۲/۰۴/۲۶
ندانم کاین پریشان دل چه می خواهد ز جان خود
مدام این شیشه را در گفتگو با سنگ می بینم...
چقدرحال وهوای دلم پریشان است
چگونه درخمِ این راه ،زندگی کردم؟
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشتدیده در میفشاند در دامنگوییا آستین مرجان داشتاندرونم ز شوق میسوزدور ننالیدمی چه درمان داشتمینپنداشتم که روز شودتا بدیدم سحر که پایان داشتدر باغ بهشت بگشودندباد گویی کلید رضوان داشتغنچه دیدم که از نسیم صباهمچو من دست در گریبان داشتکه نه تنها منم ربوده عشقهر گلی بلبلی غزل خوان داشترازم از پرده برملا افتادچند شاید به صبر پنهان داشتسعدیا ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت