هستی
من مانده ام میان شب هایی که بر من گذشت و یادم رفت تو هستی و نگاهم می کنی.
من ماندم میان آن روزهای سخت که بر من گذشت و یادم رفت سرم را بالا بگیرم بگویم" هستی خیالم تخت"
من ماندم میان آن لحظه هایی که پی یاری یاوری پشتی پناهی کسی کاری می گشتم تا باشد.
حتا اگر کاری از دستش بر نمی آید فقط باشد.
و یادم رفت... هستی
حالا هم این تو هستی که صدایم می کنی
مرا می نشانی مقابلت دانه دانه حرف یادم می دهی که بندگی را یاد بگیرم
بعد من همه را می گذارم به حساب ایمان شکسته بسته ی خودم و بر می خیزم
بر می خیزم و به زندگی ام ادامه می دهم
زندگی که نه مردگی
من به مردگی ام ادامه می دهم و همیشه لاف بودنت را می زنم و راستش را بخواهی ته تهش بعضی وقت ها یادم می رود که تو هستی...
می دانی هیچ کدام این ها عذابم نمی دهد.
آن نگاه آخرت،
آن حجت تمام کردن های دم آخرت،
آن راه هایی که لحظه ی آخر جلوی پایم می گذاری که برگردم که نروم که بمانم،
آن دم آخری که صدایم می زنی: " نرو! "
این صدا خیلی وقت است توی گوشم اکو می شود.
خیلی وقت است خیال می کنم انگار دیگر کسی نیست صدایم بزند...انگار کسی نیست نگهم دارد
انگار کسی نیست منتظرم باشد و بماند...
می بینی همین حالا هم یادم رفت تو هستی...
کاش به جای انسان بودن و نسیان داشتن
کمی آدم بودم و معرفت داشتم...
- ۹۲/۰۴/۲۴
تا
اُنس بگیری ...