نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

۲۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

یتیما با ظرف شیر...

                     درِ خونه ی امیر...


امشب دستهایم را کاسه می کنم،انگار که شیر آورده باشم برایتان.

 زیر لب می خوانم:

امّن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء...




_____________________________________________________________________________

این روزها از بی خیالی کوفیان زیاد روضه شنیدم.
بعد از مراسم بود.
داشتیم برای سحر برمیگشتیم که توی ترافیک اندرزگو، لابه لای دور دور بازیِ یک مشت آدم بی خیال گیر افتادیم.
من مدام ساعتم را نگاه می کردم که میرسیم به سحر یا نه...
شاسی اش بلند بود ماشینی که کنارمان، پابه پای ماشین دوست جانمان می آمد.
به خیالش از پشت سر، چند کله ی دخترانه دیده بود...جلوتر آمد، به ما رسید، فرصت نشد شیشه را بالا بکشم، سرش را خم کرد سمت من و گفت:
خانم! ببخشید...
نمیدانم از هیبت حجابم جا خورد یا از طرز نگاهم.هرچه بود خجالت کشید و گاز ماشینش را گرفت و رفت.
ما به جا خوردنش، به کنف شدنش، حتا به یک هو رو برگرداندنش خندیدیم...خندیدیم و یادمان رفت که بی خیالی آدم های کوفه هم از همین جنس بوده شاید...
شب قدر باشد، شب ضربت خوردن امیرت باشد، به تو، به دختر بودنت، به آدم بودنت، توهین کنند و گازش را بگیرند و بروند و تو بخندی...
کوفه خیلی هم دور نیست؛ باور کن!
  • شادی دالانی

آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین            آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود.

     امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان               یا آفتاب روی زمین راه می رود؟




امشب چه رازی است میان علی و...
                                                   آسمان و...
                                                                 ذکر استرجاع...؟

چه در دلتان می گذرد که مدام آسمان را نگاه می کنید و زیر لب ذکر می گویید؟
این ذکر مرا نگران می کند پدر جان
این که مدام راه می روید و زیر لب می گویید:
انا لله و انا الیه راجعون...



_____________________________
امشب از اون شباست که...
امان از دل زینب...
  • شادی دالانی

می دانی دوست جان...
جالب است که تا امروز خیلی پیش آمده از من بپرسند: "شما هم سیدی؟"
و من لبخند زدم و گفتم "نه" و به اندازه ی جاده هراز سه نقطه چیده ام جلوی همین یک "نه" ی ناقابل...

گفتم که بدانی خودم خوب می دانم که سید نیستم؛ ولی این شب ها هیچ چیزی به اندازه ی همین چند بیت آرامم نمی کند..
بگذار همین چند شب را جسارت کنم و گاهی با خودم دم بگیرم:


یتیمی درد بی درمون یتیمی

                      یتیمی خاری دورون یتیمی

الهی طفل بی بابا نباشد   

                     اگر باشد دراین دنیا نباشد

رود بابای مظلوم وغریبم  

                     اجابت کی شود امن یجیبم



______________________________________________

سجاده ام را پهن می کنم می نشینم وسط اتاق،

چادرم را می کشم روی سرم...

نه نمی شود،

بلند می شوم چراغ را خاموش می کنم دو زانو می نشینم...

چهار زانو...

نه باز هم نمی شود

هر چه می کنم این دل آرام نمی شود...

این شب ها باید یتیم بنشینی.

یتیم نشستن بلدی؟

برو گوشه ی اتاق

زانوهایت را بغل بگیر

دستت را بگذار روی سرت

گردنت را خم کن

بیچاره باش...

این شب ها باید یتیم بنشینی...


  • شادی دالانی
این روزها زیاد بگویید:
 
   السلام علیک یا امیرالمومنین یا علی ابن ابی طالب صلی الله علیک...

                                                    این روزها کسی جواب سلامش را نمی دهد...
 

نه
 نیا...
من طاقتش را ندارم،
شب نوزدهم!
 مرگ من نیا...



  • شادی دالانی


 

کجاست جای تو در جمله زمان؟ که هنوز ...

که پیش از این؟ که هماکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

 

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟

که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟

 

چقدر دلخورم از این جهانِ بیموعود

از این زمین که پیاپی ... از آسمان که هنوز...

 

جهان سه نقطه پوچی است خالی از نامت

پر از «همیشه همینطور»، از «همان که هنوز»

 

ولی تو «حتماً»ی و اتفاق میافتی

ولی تو «باید»ی، ای حس ناگهان! که هنوز ...

 

در آستان جهان ایستاده چون خورشید

همان که میدهد از ابرها نشان که هنوز ...

 

شکسته ساعت و تقویم پارهپاره شده

به جستوجوی کسی آن سوی زمان، که هنوز

 

سؤال میکنم از تو: هنوز منتظری؟

تو غنچه میکنی این بار هم دهان، که هنوز

 

محمد سعید میرزایی

 

 

 

 

  • شادی دالانی

گفتم: بالاخره بله یا خیر؟

گفت: خیر است ان شاءالله!


اکبر اکسیر


عطف به مطلب "تا که قبول افتد"


  • شادی دالانی
باز نیمه ی ماه اعظم شد و باز ماه کامل شد و باز ولادت امام حسن(ع) شد و باز رسم هرساله ی ما تکرار شد و باز آدم ها...
دلم نمی آید با خودم حساب کنم امسال چندمین بار است که باز با همه ی روسیاهی ام مرا دعوت کردید.
دلم نمی خواهد حساب کنم امروز سراغ چند بیمارستان رفتیم، وارد چند اتاق شدیم، با چند نفر از شما گفتیم، حتا دلم نمی خواهد حساب کنم با چند کودک بیمار دوست شدم، یا با چند مادر گرفتار همدرد شدم، دلم نمی خواهد حساب کنم اشک چند نفر را در آوردم، من حتا دلم نمی خواهد حساب کنم به چند نفر سفارش کردم که برای ظهور امام زمان دعا کنند، اصلا به روی چند نفر لبخند زدم، حال چند نفر را پرسیدم، چقدر برای آدم ها زبان ریختم...
من دلم نمی خواهد هیچ کدام این ها را حساب کنم.می ترسم ثوابش از بین برود! می بینی باز طمع ثواب بوده که مرا به این کار کشانده...
ولی نه این بار می خواهم کاری را که کردم بهانه کنم که بگویم من، کار خوب کردم، می دانم خیلی جاهایش لنگ میزند، می دانم خیلی راه دارد که قبول شده باشد، اصلا شاید تا همین لحظه با گناهانم از بین برده باشم ثوابش را... راستش را بخواهی نمی خواهم حساب کنم چون می ترسم خلاف قول حافظ شده باشد که:
غلام همت آن نازنینم      که کار خیر بی روی و ریا کرد

من امروز برای خیلی ها از شما و مقامتان گفتم، با حرف هایم دل خیلی ها را به شما نزدیک کردم (هرچند خودم هنوز دورم)، درد پاهایم را شما هم احساس می کنید، سوختگی لبانم از تشنگی را چطور، می بینید؟ گودی زیر چشمم زیادی توی ذوق میزند، نه؟
دلم نمی خواهد برایتان از علی 8 ساله ی سرطانی بگویم که وقتی پرسیدم امام حسن فرزند کدام امام است، انقدر بی حال بود که نای حرف زدن نداشت با انگشت به خودش اشاره کرد.که یعنی من، علی، امام علی،...
دلم نمی خواهد از فاطمه ای بگویم که در  نگاه اول مانده بودم بگویم دخترم یا پسرم...از بس که مو نداشت.
دلم نمی خواهد برایتان از صورت ها و شکم ها و دست های ورم کرده ی کودکان معصوم بیمار روضه بخوانم...
دلم نمی خواهد اصلا دلتان رنجور شود از شنیدن حرف هایم. از مردی که فکر می کرد باید پولی به ما بدهد! از زنی که با گریه در آغوشمان کشید، از دختری که روی شانه های من برای مادرش ضجه می زد، از پرستاری که گوشه ی چشم ریمل کشیده اش را پاک می کرد که مبادا اشک، آرایشش را خراب کند.
از مجتبایی که چند بار آمد و ما به خاطر اسمش به او چند هدیه دادیم، گفت "اسم دادشمم مجتبی است میشه به اونم کادو بدید؟!"
از مردی که صادقانه سراغمان آمده بود و از امام حسن(ع) می پرسید، از زنی که با وجود نداشتن مو و ابرو، لاک سرخ انگشت هایش را حفظ کرده بود، گاهی حتا دلم نمی خواهد از اتاق وحشتناک بیماران مرگ مغزی، از آدم های نیمه مرده اش، از نوزادان مرگ مغزی اش، از چشم های نیمه بازشان، از دست های به تخت بسته شده شان، از سکوت مرگبار بخششان، چیزی به گوشتان برسد.
 هرچند خنده دار است اما نمی خواهم اعتراف کنم که چقدر شرمنده شدم وقتی دستم را مقابل امیر مهدی پسربچه ی ده ساله ای دراز کرده بودم که مثلا دست بدهیم و او با همه ی کودکی اش به من گفت "نه؛ نامحرمی" دلم نمی خواهد از مسافران غریب بیمارستان های شهر بگویم از زنی که تمام غمش تحمل غروب بیمارستان بود، دلم نمی خواهد حتا از نگهبان های مهربان که دیگر انگار بعد از این همه سال به آمدنمان عادت کرده بودند چیزی نقل کنم...
همه ی این ها به انضمام تصویر چشم های غمگین مادران و پدران و دختران و پسران و خلاصه قطره ای از مردم همین شهر، تمام  آن چیزی است که من امروز دیدم و این تصویر ها قاب چشمهایم می ماند، من به خیلی ها قول دادم دعایشان می کنم، به خیلی ها قول دادم زود خوب می شوند، بچه های زیادی بی حال و بی رمق کوبیده اند کف دستم که یعنی"بزن قدش" و من به آنها قول داده ام که قرار است زودِ زود از بیمارستان مرخص شوند...
خدایا تو را به حرمت این روزها تو را قسم به عزت مولود فردا، جور دیگری نگاهشان کن...
آدم ها زود خسته میشوند.
آدم ها زیاد غصه می خورند.
آدم ها گاهی زیادی تنها می شوند...
من همه ی این ها را گفتم که بگویم:
آدم های زیادی گوشه گوشه ی این شهر، به آه و نفس گرم ما احتیاج دارند.به دعای خیر ما...
آدم های زیادی هستند که مدت هاست کسی به رویشان لبخند نزده، حالشان را نپرسیده، دردشان را نفهمیده...
آدم های زیادی به کمک احتیاج دارند.
حواسمان هست؟...

_____________________________________________________
راستی گاهی اگر جا داشت این روایت را برایشان تعریف می کردم که:
روزی کنیزی خدمت امام حسن رسید و گلی تقدیم کرد، حضرت به خاطر گل او را آزاد فرمودند، مردم متعجب شدند که جانمان به فدایتان گل را چه قیاس با آزادی کنیز! کاری نکرده بود که!
کریم من اولاد الکرام (ع) فرمودند:
این شاخه گل همه ی چیزی بود که او با آن می توانست دل من را شاد کند.
من هم با همان چیزی که دلش را شاد می کرد پاسخش را دادم.

____________________________________________________
همین یه فردا رو با اون چیزی که می تونیم، دل اماممون رو شاد کنیم
____________________________________________________

خدا تو رو به امام حسن، این قرار هر ساله رو از من نگیر...
میدونم قدرشو ندونستم و از دستش دادم، ولی تو باز بهم فرصت بده.
  • شادی دالانی

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

             چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند...




تا چشم تو خلاف لبت حرف می زند
                              حظی است در سکوت که در اعتراف نیست...




______________________
ابیات از کاظم بهمنی
 و       
 مژگان عباسلو
  • شادی دالانی