سیه کاسه
یتیما با ظرف شیر...
درِ خونه ی امیر...
امشب دستهایم را کاسه می کنم،انگار که شیر آورده باشم برایتان.
زیر لب می خوانم:
امّن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء...

_____________________________________________________________________________
این روزها از بی خیالی کوفیان زیاد روضه شنیدم.
بعد از مراسم بود.
داشتیم برای سحر برمیگشتیم که توی ترافیک اندرزگو، لابه لای دور دور بازیِ یک مشت آدم بی خیال گیر افتادیم.
من مدام ساعتم را نگاه می کردم که میرسیم به سحر یا نه...
شاسی اش بلند بود ماشینی که کنارمان، پابه پای ماشین دوست جانمان می آمد.
به خیالش از پشت سر، چند کله ی دخترانه دیده بود...جلوتر آمد، به ما رسید، فرصت نشد شیشه را بالا بکشم، سرش را خم کرد سمت من و گفت:
خانم! ببخشید...
نمیدانم از هیبت حجابم جا خورد یا از طرز نگاهم.هرچه بود خجالت کشید و گاز ماشینش را گرفت و رفت.
ما به جا خوردنش، به کنف شدنش، حتا به یک هو رو برگرداندنش خندیدیم...خندیدیم و یادمان رفت که بی خیالی آدم های کوفه هم از همین جنس بوده شاید...
شب قدر باشد، شب ضربت خوردن امیرت باشد، به تو، به دختر بودنت، به آدم بودنت، توهین کنند و گازش را بگیرند و بروند و تو بخندی...
کوفه خیلی هم دور نیست؛ باور کن!
- ۹۲/۰۵/۰۷