روی و ریا
چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۱۵ ق.ظ
باز نیمه ی ماه اعظم شد و باز ماه کامل شد و باز ولادت امام حسن(ع) شد و باز رسم هرساله ی ما تکرار شد و باز آدم ها...
دلم نمی آید با خودم حساب کنم امسال چندمین بار است که باز با همه ی روسیاهی ام مرا دعوت کردید.
دلم نمی خواهد حساب کنم امروز سراغ چند بیمارستان رفتیم، وارد چند اتاق شدیم، با چند نفر از شما گفتیم، حتا دلم نمی خواهد حساب کنم با چند کودک بیمار دوست شدم، یا با چند مادر گرفتار همدرد شدم، دلم نمی خواهد حساب کنم اشک چند نفر را در آوردم، من حتا دلم نمی خواهد حساب کنم به چند نفر سفارش کردم که برای ظهور امام زمان دعا کنند، اصلا به روی چند نفر لبخند زدم، حال چند نفر را پرسیدم، چقدر برای آدم ها زبان ریختم...
من دلم نمی خواهد هیچ کدام این ها را حساب کنم.می ترسم ثوابش از بین برود! می بینی باز طمع ثواب بوده که مرا به این کار کشانده...
ولی نه این بار می خواهم کاری را که کردم بهانه کنم که بگویم من، کار خوب کردم، می دانم خیلی جاهایش لنگ میزند، می دانم خیلی راه دارد که قبول شده باشد، اصلا شاید تا همین لحظه با گناهانم از بین برده باشم ثوابش را... راستش را بخواهی نمی خواهم حساب کنم چون می ترسم خلاف قول حافظ شده باشد که:
غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد
من امروز برای خیلی ها از شما و مقامتان گفتم، با حرف هایم دل خیلی ها را به شما نزدیک کردم (هرچند خودم هنوز دورم)، درد پاهایم را شما هم احساس می کنید، سوختگی لبانم از تشنگی را چطور، می بینید؟ گودی زیر چشمم زیادی توی ذوق میزند، نه؟
دلم نمی خواهد برایتان از علی 8 ساله ی سرطانی بگویم که وقتی پرسیدم امام حسن فرزند کدام امام است، انقدر بی حال بود که نای حرف زدن نداشت با انگشت به خودش اشاره کرد.که یعنی من، علی، امام علی،...
دلم نمی خواهد از فاطمه ای بگویم که در نگاه اول مانده بودم بگویم دخترم یا پسرم...از بس که مو نداشت.
دلم نمی خواهد برایتان از صورت ها و شکم ها و دست های ورم کرده ی کودکان معصوم بیمار روضه بخوانم...
دلم نمی خواهد اصلا دلتان رنجور شود از شنیدن حرف هایم. از مردی که فکر می کرد باید پولی به ما بدهد! از زنی که با گریه در آغوشمان کشید، از دختری که روی شانه های من برای مادرش ضجه می زد، از پرستاری که گوشه ی چشم ریمل کشیده اش را پاک می کرد که مبادا اشک، آرایشش را خراب کند.
از مجتبایی که چند بار آمد و ما به خاطر اسمش به او چند هدیه دادیم، گفت "اسم دادشمم مجتبی است میشه به اونم کادو بدید؟!"
از مردی که صادقانه سراغمان آمده بود و از امام حسن(ع) می پرسید، از زنی که با وجود نداشتن مو و ابرو، لاک سرخ انگشت هایش را حفظ کرده بود، گاهی حتا دلم نمی خواهد از اتاق وحشتناک بیماران مرگ مغزی، از آدم های نیمه مرده اش، از نوزادان مرگ مغزی اش، از چشم های نیمه بازشان، از دست های به تخت بسته شده شان، از سکوت مرگبار بخششان، چیزی به گوشتان برسد.
هرچند خنده دار است اما نمی خواهم اعتراف کنم که چقدر شرمنده شدم وقتی دستم را مقابل امیر مهدی پسربچه ی ده ساله ای دراز کرده بودم که مثلا دست بدهیم و او با همه ی کودکی اش به من گفت "نه؛ نامحرمی" دلم نمی خواهد از مسافران غریب بیمارستان های شهر بگویم از زنی که تمام غمش تحمل غروب بیمارستان بود، دلم نمی خواهد حتا از نگهبان های مهربان که دیگر انگار بعد از این همه سال به آمدنمان عادت کرده بودند چیزی نقل کنم...
همه ی این ها به انضمام تصویر چشم های غمگین مادران و پدران و دختران و پسران و خلاصه قطره ای از مردم همین شهر، تمام آن چیزی است که من امروز دیدم و این تصویر ها قاب چشمهایم می ماند، من به خیلی ها قول دادم دعایشان می کنم، به خیلی ها قول دادم زود خوب می شوند، بچه های زیادی بی حال و بی رمق کوبیده اند کف دستم که یعنی"بزن قدش" و من به آنها قول داده ام که قرار است زودِ زود از بیمارستان مرخص شوند...
خدایا تو را به حرمت این روزها تو را قسم به عزت مولود فردا، جور دیگری نگاهشان کن...
آدم ها زود خسته میشوند.
آدم ها زیاد غصه می خورند.
آدم ها گاهی زیادی تنها می شوند...
من همه ی این ها را گفتم که بگویم:
آدم های زیادی گوشه گوشه ی این شهر، به آه و نفس گرم ما احتیاج دارند.به دعای خیر ما...
آدم های زیادی هستند که مدت هاست کسی به رویشان لبخند نزده، حالشان را نپرسیده، دردشان را نفهمیده...
آدم های زیادی به کمک احتیاج دارند.
حواسمان هست؟...
_____________________________________________________
راستی گاهی اگر جا داشت این روایت را برایشان تعریف می کردم که:
روزی کنیزی خدمت امام حسن رسید و گلی تقدیم کرد، حضرت به خاطر گل او را آزاد فرمودند، مردم متعجب شدند که جانمان به فدایتان گل را چه قیاس با آزادی کنیز! کاری نکرده بود که!
کریم من اولاد الکرام (ع) فرمودند:
این شاخه گل همه ی چیزی بود که او با آن می توانست دل من را شاد کند.
من هم با همان چیزی که دلش را شاد می کرد پاسخش را دادم.
____________________________________________________
همین یه فردا رو با اون چیزی که می تونیم، دل اماممون رو شاد کنیم
____________________________________________________
خدا تو رو به امام حسن، این قرار هر ساله رو از من نگیر...
میدونم قدرشو ندونستم و از دستش دادم، ولی تو باز بهم فرصت بده.
دلم نمی آید با خودم حساب کنم امسال چندمین بار است که باز با همه ی روسیاهی ام مرا دعوت کردید.
دلم نمی خواهد حساب کنم امروز سراغ چند بیمارستان رفتیم، وارد چند اتاق شدیم، با چند نفر از شما گفتیم، حتا دلم نمی خواهد حساب کنم با چند کودک بیمار دوست شدم، یا با چند مادر گرفتار همدرد شدم، دلم نمی خواهد حساب کنم اشک چند نفر را در آوردم، من حتا دلم نمی خواهد حساب کنم به چند نفر سفارش کردم که برای ظهور امام زمان دعا کنند، اصلا به روی چند نفر لبخند زدم، حال چند نفر را پرسیدم، چقدر برای آدم ها زبان ریختم...
من دلم نمی خواهد هیچ کدام این ها را حساب کنم.می ترسم ثوابش از بین برود! می بینی باز طمع ثواب بوده که مرا به این کار کشانده...
ولی نه این بار می خواهم کاری را که کردم بهانه کنم که بگویم من، کار خوب کردم، می دانم خیلی جاهایش لنگ میزند، می دانم خیلی راه دارد که قبول شده باشد، اصلا شاید تا همین لحظه با گناهانم از بین برده باشم ثوابش را... راستش را بخواهی نمی خواهم حساب کنم چون می ترسم خلاف قول حافظ شده باشد که:
غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد
من امروز برای خیلی ها از شما و مقامتان گفتم، با حرف هایم دل خیلی ها را به شما نزدیک کردم (هرچند خودم هنوز دورم)، درد پاهایم را شما هم احساس می کنید، سوختگی لبانم از تشنگی را چطور، می بینید؟ گودی زیر چشمم زیادی توی ذوق میزند، نه؟
دلم نمی خواهد برایتان از علی 8 ساله ی سرطانی بگویم که وقتی پرسیدم امام حسن فرزند کدام امام است، انقدر بی حال بود که نای حرف زدن نداشت با انگشت به خودش اشاره کرد.که یعنی من، علی، امام علی،...
دلم نمی خواهد از فاطمه ای بگویم که در نگاه اول مانده بودم بگویم دخترم یا پسرم...از بس که مو نداشت.
دلم نمی خواهد برایتان از صورت ها و شکم ها و دست های ورم کرده ی کودکان معصوم بیمار روضه بخوانم...
دلم نمی خواهد اصلا دلتان رنجور شود از شنیدن حرف هایم. از مردی که فکر می کرد باید پولی به ما بدهد! از زنی که با گریه در آغوشمان کشید، از دختری که روی شانه های من برای مادرش ضجه می زد، از پرستاری که گوشه ی چشم ریمل کشیده اش را پاک می کرد که مبادا اشک، آرایشش را خراب کند.
از مجتبایی که چند بار آمد و ما به خاطر اسمش به او چند هدیه دادیم، گفت "اسم دادشمم مجتبی است میشه به اونم کادو بدید؟!"
از مردی که صادقانه سراغمان آمده بود و از امام حسن(ع) می پرسید، از زنی که با وجود نداشتن مو و ابرو، لاک سرخ انگشت هایش را حفظ کرده بود، گاهی حتا دلم نمی خواهد از اتاق وحشتناک بیماران مرگ مغزی، از آدم های نیمه مرده اش، از نوزادان مرگ مغزی اش، از چشم های نیمه بازشان، از دست های به تخت بسته شده شان، از سکوت مرگبار بخششان، چیزی به گوشتان برسد.
هرچند خنده دار است اما نمی خواهم اعتراف کنم که چقدر شرمنده شدم وقتی دستم را مقابل امیر مهدی پسربچه ی ده ساله ای دراز کرده بودم که مثلا دست بدهیم و او با همه ی کودکی اش به من گفت "نه؛ نامحرمی" دلم نمی خواهد از مسافران غریب بیمارستان های شهر بگویم از زنی که تمام غمش تحمل غروب بیمارستان بود، دلم نمی خواهد حتا از نگهبان های مهربان که دیگر انگار بعد از این همه سال به آمدنمان عادت کرده بودند چیزی نقل کنم...
همه ی این ها به انضمام تصویر چشم های غمگین مادران و پدران و دختران و پسران و خلاصه قطره ای از مردم همین شهر، تمام آن چیزی است که من امروز دیدم و این تصویر ها قاب چشمهایم می ماند، من به خیلی ها قول دادم دعایشان می کنم، به خیلی ها قول دادم زود خوب می شوند، بچه های زیادی بی حال و بی رمق کوبیده اند کف دستم که یعنی"بزن قدش" و من به آنها قول داده ام که قرار است زودِ زود از بیمارستان مرخص شوند...
خدایا تو را به حرمت این روزها تو را قسم به عزت مولود فردا، جور دیگری نگاهشان کن...
آدم ها زود خسته میشوند.
آدم ها زیاد غصه می خورند.
آدم ها گاهی زیادی تنها می شوند...
من همه ی این ها را گفتم که بگویم:
آدم های زیادی گوشه گوشه ی این شهر، به آه و نفس گرم ما احتیاج دارند.به دعای خیر ما...
آدم های زیادی هستند که مدت هاست کسی به رویشان لبخند نزده، حالشان را نپرسیده، دردشان را نفهمیده...
آدم های زیادی به کمک احتیاج دارند.
حواسمان هست؟...
_____________________________________________________
راستی گاهی اگر جا داشت این روایت را برایشان تعریف می کردم که:
روزی کنیزی خدمت امام حسن رسید و گلی تقدیم کرد، حضرت به خاطر گل او را آزاد فرمودند، مردم متعجب شدند که جانمان به فدایتان گل را چه قیاس با آزادی کنیز! کاری نکرده بود که!
کریم من اولاد الکرام (ع) فرمودند:
این شاخه گل همه ی چیزی بود که او با آن می توانست دل من را شاد کند.
من هم با همان چیزی که دلش را شاد می کرد پاسخش را دادم.
____________________________________________________
همین یه فردا رو با اون چیزی که می تونیم، دل اماممون رو شاد کنیم
____________________________________________________
خدا تو رو به امام حسن، این قرار هر ساله رو از من نگیر...
میدونم قدرشو ندونستم و از دستش دادم، ولی تو باز بهم فرصت بده.
- ۹۲/۰۵/۰۲
قبول باشه. واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم. شاید باشند کسانی که از این جور کارها می کنند اما نیتی که پشت کار شما بود یقیناً کم نظیره. نمی دونم چند نفر از شما یاد می گیرند اما تهران برای داشتن امثال شما باید افتخار کنه. فرشتگانی را می بینم که به حال شما غبطه می خورند. خدا پشت و پناهتان
ضمناً کریمی که شما ازش بحث کردید آن قدر معرفه هست که به لحاظ نحوی نیاز به تنوین نداشته باشد. این جور موقع ها «ال» هم لازم نیست البته اگر باشه پسندیده است.