نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است



ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی؟
رفتی، بسوز، این همه آتش سزای توست
ما را مگو حکایت شادی که تا به حشر
ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
دو بیت از غزل "هما گرامی"

به خط شکسته نستعلیق "علی اباذری ابهر"
  • شادی دالانی



من گفتم؟
باشد قبول من گفتم.
تمام گناه من همین یک کلمه بود.
همین یک فعل...
همین یک ادعا!
همین که یک هو جو گرفتم و گفتم:
می سازم...

و تمام بهانه ات برای نابود کردنم همین یک فعل بود، همین یک ادعا...
گفته بودم می سازم.
ولی قرار نبود نابودم کنی که ساختنم را محک زده باشی...
اینی که تو خراب کردی اینی که تو نابود کردی دیگر ارزش ساختن ندارد.
نمی سازم خیالت تخت.
تو اصلا انگار با خرابه بیشتر حال می کنی.
باشد قبول
همه ی دنیا باشدبرای همه ی آدم های دنیا...
من باشم و کنج همین خرابه ای که اسمش را گذاشته بودم: ...دل...
من نمی سازم.
ولی تو با دلم بساز...

اصلا از امروز جواز ساخت را باطل می کنیم و ملک ناقابل دل را شش دانگ می زنیم به اسم شریف خودت.
تو فقط باش.
یا رفیق من لا رفیق له...

__________________
حالا دیگر قبولِ قبول
من گفتم.
خودِ خودم

  • شادی دالانی

صـبـری کـنـیـم تـا ستم او چه می کند         

           با این دل شکسته غم او چه می کند

هـر کـس عـلاج درد دلی می کنند و ما         

        دم  در کشیده تا ستم او چه می کند


شاه نعمت الله ولی




________________________

یا علی موسی الرضا(ع) :



کشته ی غمزه ی خود را به زیارت دریاب

               زان که بیچاره همان دل نگران است که بود...









                                                                                                               زیارت قبول...

  • شادی دالانی

یک نامه ام، بدون شروع و بدون نام

امروز هم مطابق معمول ناتمام

             خوش کرده ام کنار تو دل وا کنم کمی

              همسایه ی همیشه نا آشنا؛ سلام

از حال و روز خود که بگویم، حکایتی است

یک صفحه زندگانی بی روح و کم دوام

             جویای حال از قلم افتاده ها مباش

             ایام خوش خیالی و بی حالی ات به کام!

دردی دوا نمی کند از متن تشنه ام

چیزی شبیه یک دل در حال انهدام

...

باشد برای بعد اگر حرف دیگری است

تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!


ناصر حامدی


  • شادی دالانی


موکول میکنم گله هجر را به بعد

این روزها حال مادرتان رو به راه نیست ...

 

 

شرمم میاد بگم:

آقا جان!

 سرت سلامت

 

  • شادی دالانی
این متن به دلایل شخصی پاک شد.
  • شادی دالانی

(شعر بعد از عکس را تازه گذاشتم.)


وقتی که با اشاره‌ای از دست می‌رویم
شرح تمام روضه که دیگر نگفتنی است

بهتر که حرف کوچه ی دلواپسی نشد
اصلاً حکایت گل پرپر نگفتنی است

...


مبنای روضه خواندن ما بر کنایه است.



دردسر، بین گذر، چند نفر، یک مادر...

شده هر قافیه ام یک غزل درد آور

ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری

امنیت نیست، از این کوچه سریعتر بگذر

دیشب از داغ شما فال گرفتم آمد:

دوش می آمد و رخساره...نگویم بهتر!

من به هر کوچه ی خاکی که قدم بگذارم

ناخودآگاه به یاد تو می افتم؛ مادر

چه شده؟! قافیه ها باز به جوش آمده اند:

دم در، فضه خبر، مادر و در، محسن پر...

کاظم بهمنی
  • شادی دالانی
سفره ی محبتی که برایم باز کرده بود، بسته شد.
بسته نشد من از سر سفره برخاستم.
روزه و گرسنه و دست نخورده...
به هیچ کلام محبت آمیزش جواب ندادم چون طعام این سفره برایم حرام بود.
من مهمان ناخوانده ی این سفره بودم و صاحبش...حرمت داشت.
به حرمت سفره برخاستم.
و حالا زندگی ام سرد می شود...
...

مرگ مغزی، ناامید کننده ترین بیماری است.
زنده است و نامش میان مرده ها بُر می خورد.
ولی هیچ از زنده بودنش نشانی نیست.
چه باید کرد با بیمار مرگ مغزی؟
راه روشن است؛ چندان هم ناامید کننده نیست.اعضای بدنش را می توان اهدا کرد.
می توان او را زنده پنداشت...
می توان به صدای قلبش گوش کرد.
می توان بخار روی ماسک اکسیژنش را نگاه کرد و ذوق کرد...
ضربه ی مغزی خیلی هم بد نیست...
ولی تکلیف ضربه ی قلبی چیست؟
تکلیف مرگ مغزی را روشن کرده اند، تکلیف مرگ قلبی چیست؟
تکلیف من چیست؟
عقلم زنده ماند.
و تصمیم گرفت.
 ولی دلم...
مرد.
_______________________________________________________

دلم می خواد...
دلم هیچی نمیخواد.
دیگه هیچی نیست که دلم بخواد.
دلم خیلی چیزا می خواست...
ولی حالا دیگه
دلم هیچی نمی خواد.

______________________________________________________

واسه همه اونایی که جویای احوالم بودن:

گفته بودم واسه دلم دعا کنین؛ نگفته بودم؟
حالا دیگه واسش فاتحه بخونین.
  • شادی دالانی

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

                 خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

                   که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

                    فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

                    نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی

                  ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
                  ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری

                  که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ

                 به یادگار نسیم صبا نگه دارد

 

چیز تازه ای نبود
فقط
امروز
معشوق
 پیمان...
 گسست
و دست های عاشق
 زخمی شد
 از بس
 سر رشته
 نگاه می داشت...
ولی...
پیمان گسست.
"نقطه ته خط"

  • شادی دالانی
بودن، یا نبودن، مسئله این است!

آیا شایسته تر آنست که به تیر و تازیانه ی تقدیرِ جفا پیشه تن در دهیم،

و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟

بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ؛

و در این خواب دریابیم که رنج‌ها و هزاران زجری که این تن خاکی می‌کشد، به پایان آمده.

این سر انجامی است که مشتاقانه بایستی آرزومند آن بود.

مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن...

آری! مشکل همینجاست؛ زیرا اندیشه ی اینکه در این خواب مرگ

پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می‌آید

ما را به درنگ وا می‌دارد.

و همین مصلحت اندیشی است

که این گونه بر عمر مصیبت می‌افزاید؛                                                                 

وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه،

ظلم ظالم،

اهانت فخرفروشان،

رنج‌های عشق تحقیر شده،

بی شرمی منصب داران،

و دست ردّی که نا اهلان بر سینه شایستگان شکیبا می‌زنند، همه را تحمل کند،

در حالی که می‌تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟

کیست که این بار گران را تاب آورد،

و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟

اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،

از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،

اراده آدمی را سست می نماید؛

و وا می‌داردمان که مصیبت‌های خویش را تاب آوریم،

نه اینکه به سوی چیزی بگریزیم که از آن هیچ نمی‌دانیم.

و این آگاهی است که ما همه را بُزدل ساخته،

و این نقش مبهم اندیشه‌ است که رنگ ذاتی عزم ما را بی رنگ می‌کند؛

و از این رو اوج جرئت و جسارت ما

از جریان ایستاده

و ما را از عمل باز می‌دارد.

آه دیگر خاموش، افیلیای مهربان!

ای پری زیبا،

در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر...




هملت/ شکسپیر/ 14م


  • شادی دالانی