ممنونم اگر نروی...
میمیرم اگر بروی...
حالا می فهمم "نرو" یعنی چه
پیش از این، "نرو" برایم فعل نهیی بود که کسی بر دیگری تحمیل می کرد
حالا اما "نرو" یعنی التماسهای آخرت برای ماندن کسی که ماندنش دست خودش نیست و رفتنش نیز...
حالا تحمیل نمی کنی که "نرو"...التماس می کنی که "نرو"...
"نرو" قصه ای است برای خودش، که مقدمه اش اندوه است و موخره اش حسرت...
پشت نرو ناله است و پس نرو آه...
حالا نرو یعنی احتمال ناممکن آخرت
نرو یعنی من بعد تو چه کنم
نرو یعنی من بی تو چه کنم
نرو یعنی چه کنم چه کنم
نرو یعنی نرو...
و من حالا می فهمم نرو یعنی چه
بچه شیعه که باشی کوچکترین بهانه را علم می کنی که خودت را به امیرت شبیه نشان دهی...
من هم مثل امیرم مریض بد حالم دارم و بالای بسترش می نشینم و آرام...
بی آن که کسی صدای التماسم را بشنود
زمزمه می کنم که "نرو...تو رو خدا نرو..."
قربان "و واعتنا" گفتنت
قربان لهجه ی ترکی ات که نمیتوانستی بگویی "هارون اخلفنی"
قربان کلمه کلمه پشت سر من تکرار کردنت
قربان نفس نفس زدنت
قربان روی صندلی نماز خواندنت
بلند شو، ذیحجة رو به آخر است، صدایم نمی کنی که ما بین نماز مغرب و عشایت "و واعدنا" برایت بخوانم؟
و در چشم برگی که خاموش خاموش میسوخت، نگاهی که نفرین به پاییز می کرد
حریق خزان بود...
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانهی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیمرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانهی شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهی غم بود و جگر گوشهی درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم
فرخی یزدی
________________________________
... : دلم می خواست به زور می بردمت. کنسرت جون میده واسه جیغ زدن.
من (توی دلم): نای حرف زدن ندارم چه برسه به جیغ زدن...
(این روزگار زیادی با من صادق است؛ هی همان چهره ی اصلیش را نشانم میدهد، زشت، کثیف، تلخ...)
_______________________________
زندگی نباتی مادربزرگ جان آغاز شد.
گاهی نفس عمیق می کشد و من دوست دارم خیال کنم به حرف های ما واکنش نشان می دهد.
تابلوی "ستایش" اثر استاد فرشچیان، الهام گرفته از آیه ی یسبح لله ما فی السموات و الارض
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم
زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که در گرد خرابات برآییم
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم
حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم
ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
رحم آر که ما سوختهی داغ خدایی
اشتباه میکنند بعضی ها
که اشتباه نمیکنند!
باید راه افتاد
مثل رودها
که بعضی به دریا میرسند
بعضی هم به دریا نمیرسند.
رفتن
هیچ ربطی به رسیدن ندارد.
سید علی صالحی
_________________________________
اول:
وضعیت مادربزرگ جان ثابت شده، ولی هنوز سطح هشیاری پایین است.
دوم:
تصمیم تازه ای برای زندگی ام گرفته ام؛ دعا فراموش نشود.
سوم:
ممنون از همه ی بزرگوارانی که حواسشون به من هست و با کلامشان، آرام می شوم.
چهارم:
استادم؛ با صدای بلند و رسا:
مَن عاشَ ماتَ
هر که زیست، مرد...
حالا که روی یکی از پله های سخت زندگی ایستاده ام با خودم فکر می کنم
این که یک هو زنگ بزنند و خبر از دست رفتن کسی را بدهند قابل تحمل تر است
یا این که هر لحظه با هر زنگ تلفن دلت بلرزد که نکند نکند نکند...
________________
کارهایم را سر و سامان می دهم بروم مسافرت
خداوند نصیب هیچ کس نکند این طور ساک جمع کردن را...
لباس سیاه، روسری سیاه، مانتوی سیاه...
_________________
قضاوتم نکنید که چرا انقدر دم از مردن کسی می زنم که مرگ و زندگیش دست من نیست که چند ماه است این حرف ها را تکرار می کنم،
قضاوتم نکنید اگر مریض بد حال نداشتید...