گاهی هیچ چیز آرامت نمی کند.
گاهی هم آنقدر آرام و بی صدا می شوی که خودت هم دلت برای خودت می سوزد.
گاهی دلت می خواهد داد بزنی، جیغ و داد راه بیاندازی، زمین و زمان را به هم بزنی و همه را مقصر بدانی.
گاهی هم آنقدر با مشکلت کنار می آیی که خودت هم به خودت شک می کنی.
اما این گاه و بی گاه ها که بگذرد، شب که بشود، گوشه ی اتاق که بشینی، با خودت که خلوت کنی...
نقاشی روزهای پیش رو را که آب ببرد...نقشه هایت که نقش بر آب شود،
این جور وقت ها که آرامی ولی درونت غوغا است
این جور وقت ها که به همه قول می دهی خوب باشی
این جور وقت ها که همه منتظر واکنش تند تو هستند
این جور وقت ها که همه سراغت را میگیرند که چه کردی چه شد حل شد؟
این جور وقت ها که حتا نمی توانی بگوی چه بود و چه شد و چه نشد...
این جور وقت هاست که می گویم گاهی هیچ چیز آرامت نمی کند.
نه گله کردن، نه گریه کردن، نه درد دل کردن، نه قدم زدن، نه قرآن خواندن، نه حافظ خواندن و نه هیچ چیز آرامبخش دیگری.
فقط دو نخ ناظری کافی است که مستت کند، نشئه شوی بیافتی گوشه ی اتاق و با خدای خود بگویی:
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
بی مقدمه:
همه ی کسانی که مرا می شناسند میدانند من اهل سیاست نیستم.
این که کجای جهان چه بر سر چه کسانی می آید در حد سواد من نیست
فقط گاهی، آن هم گاهی، متاثر می شوم...
اما امروز
دلم به درد آمد از همین سیاست و سیاست بازی.
از همین که همه جای جهان خیلی بلاها سر خیلی ها می آید و ما فقط گاهی، آن هم گاهی متاثر می شویم.
گوشم به اخباری بود که پدر جان با دقت نگاه می کرد.
سوریه، سلاح شیمیایی، صلح جهانی، سازمان ملل، موافقان حمله ی نظامی، مخالفان حمله ی نظامی...
واژه های عجیب و غریب و حوصله سر بری می شنیدم.
دستم هرز رفت و توی مستطیل سفید گوگل نوشتم "جانباز شیمیایی"
...
فقط همین!
عکس های ردیف سوم باز نشده بود که صفحه را بستم.
آرام و بی صدا به اتاقم پناه آوردم و بغض پر کینه ام را شکستم...
من فقط یک سوال دارم؛
من از تمام جهان فقط یک سوال دارم:
همین چند سال پیش که بمب های شیمیایی بر سر مردم من آوار می شد؛ شما کجا بودید؟
شما مشغول برگزاری کدام کنفرانس خبری، کدام رایزنی، کدام رای گیری بودید؟
شمایی که علمدار صلحید و نجات بخش عالم، شما که پرچم صلح جهانی بر گرده تان سنگینی می کند، شما که مشغول ذمه ی همه ی عالم و آدم و محیط زیست و غیرقابل زیست هستید؛ شما همین چند سال پیش کجا بودید؟
من باور می کنم که صدام، بمب های شیمیایی را توی حیاط خلوت یکی از خانه های بغدادش می ساخت...
شما هم باور می کنید؛ نه؟
___________________________
اما بهانه شروع جنگ این بود که ""آرشیدوک فرانتس فردیناند ولیعهد امپراتوری اتریش - مجارستان به دست یک تبعه اتریشی که به زبان صربستانی تکلم می کرد، در 28 ژوئیه 1914 م. در سارایوو پایتخت کشور بوسنی به قتل رسید و اتریش ادعا کرد صربستان در این کار دخالت داشته و تقاضا نمود تحقیقاتی با شرکت نمایندگان اتریش صورت پذیرد که دولت صربستان تحقیقات را قبول نمود ولی با حضور نمایندگان خارجی مخالفت کرد.
دولت اتریش به صربستان اعلان جنگ داد و روسیه بسیج عمومی اعلام کرد و آلمان هم به حمایت از اتریش به روسیه و فرانسه اعلان جنگ داد. قوای آلمان به بلژیک حمله کرد و این اقدام یعنی حمله به یک کشور بیطرف موجب دخالت انگلیس در جنگ* شد.
* جنگ جهانی اول
گفته اند تاریخ تکرار می شود!
مثلا این گونه:
رژیم بشار اسد از صلاح شیمیایی علیه مردم خودش استفاده کرد و این شد بهانه ای برای آغاز جنگ جهانی سوم.
__________________________
دلم تو را می خواهد عزیز تمام عیار من...
این بار نه برای خودم، که برای مردم جهان.
یک بار،
ایمیل زده بود و بی آن که بدانم توی فایل spam ذخیره شد
حالا هربار من این فایل را به امیدی باز می کنم....
____________________________________
وقتی دیر به دیر میام وبلاگ یعنی دو حالت داره:
یا خوبم یا خراب...
این بار نمی دونم خوبم یا خراب که نمیام.
ولی می دونم از اون خراب خوباست، شایدم از اون خوبای خراب...
خلاصه که من خوبم و خراب؛ تو چطوری؟
بار الها...
به من یاد بده از قضاوت آدم ها جان سالم به در برم...
شادی خانم!
اتقوا من مواضع التهم...
_باشد قبول،
باران عاشقانه است
باران شاعرانه است
باران صدای خوبی دارد
بوی خوبی دارد
اصلا باران خوب است؛ قبول...
ولی بگو با تصویر دخترکی که به کفش های پاره اش نگاه می کند چه کنم؟
بگو پسرکی را که تنظیم می کند تشت ها درست زیر سوراخهای سقف باشند چگونه راضی کنم؟
بگو مردی را که بعد از چند شیفت کار، پیاده از سرکار برمیگردد، چگونه به خانه برسانم زیر این باران تند؟
بگو لبخند را چگونه روی صورت رفته گری بکشم که به بالا آمدن آب جوب ها فکر می کند؟
بگو خانه ی بی در و پنجره ی کارگر افغانی را زیر این باران شبانه چگونه گرم تصور کنم؟
تو بگو من چگونه باران را عاشقانه بدانم؟ شاعرانه بدانم؟
اصلا همه ی این ها به کنار...
تکلیف کِرم های خاکی که زیر گِل خفه می شوند چه می شود؟
من به حرمت کفش پاره ی دختری،
سوراخ سقف خانه ی پسری،
لباس خیس مرد خسته ای،
به حرمت زحمت رفته گر،
به حرمت سرماخوردگی کارگر،
و به حرمت کرم های خاکی؛
اعلام می کنم:
باران خیلی هم عاشقانه و شاعرانه نیست...
(و به حرمت شاعری که شعر دارد ولی واژه ندارد...
و به حرمت عاشقی که عشق دارد ولی معشوق ندارد...
و به حرمت ابری که باریدن دارد ولی سبک شدن ندارد...
و به حرمت بارانی که باران نیست...)