از ما به شیخ شهر بگو دور دور توست
بار دگر ردای ریا را به بر بکش
تا مست و بی خبر به شبستان مسجدیم
بر منبر مراد هوار خبر بکش
محمود توحیدی(ارفع کرمانی)
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماند
گفت دیوانه همان به که مقید باشد
هلالی جغتایی
صندلی ها را میچینم، آدم های زیادی برای خرید دعوت نکرده ام؛ چند ردیف کافی است.
نام هرکدام را روی صندلیشان می نویسم.
یک میز هم برای خودم میگذارم آن بالا جوری که به همه اشراف داشته باشم...
یک گوشت کوب می گیرم دستم و آماده می شوم.
خریداران که روی صندلی هایشان نشستند آرام آرام حراجی را شروع می کنم.
اول توضیحاتی درباره ی آنچه برای فروش گذاشته ام ارائه می دهم.
نه آنقدر اغراق آمیز و نه چندان دم دستی...
همانی که هست.
چیز دست نیافتنی و بکری است؛
تا به حال هیچ دستی به آن نخورده است؛
قیمتش به ویژه این روزها بسیار بالاست؛
شبیهش را هیچ کجا پیدا نمیکنید؛
اصلا این روزها کمتر کسی چنین گوهری را نگه داشته است؛
کسی هم اگر داشته باشد و بداند که چه دارد اصلا به فروش نمیگذارد؛
من اگر می فروشم دلیل دارم.هرچند دلیل نه چندان موجه!
قیمت پایه را اعلام میکنم. و بعد با هر پیشنهاد جدید گوش کوبم را می کوبم روی میز و تا 3 میشمارم.
نفر اول: من می خرم به قیمت... چند بار تماس تلفنی
نفر دوم: به قیمت...چند بار تماس تلفنی و چند بار دیدار حضوری.
نفر سوم: به قیمت چند بار تماس تلفنی چند بار دیدار حضوری و چند بار گردش لذت بخش
نفر چهارم: من می خرم، به قیمت چند بار تماس تلفنی چند بار دیدار حضوری، چند بار گردش لذت بخش و چندین هدیه ی با ارزش
هدیه با ارزش یک...هدیه با ارزش دو...
نفر پنجم: چندین هدیه با ارزش به اضافه ی یک سال وفاداری.
وفاداری یک وفاداری...
نفر ششم: دو سال وفاداری به اضافه ی قول ازدواج
قول ازدواج یک قول ازدواج دو قول ازدواج سه؛...
تمام...
همه به چهره ی پیروزمند خریدار نگاه می کنند.
و به من که فروشنده ام...
من تنهاییِ مقدسم را به مردی فروختم به قیمت چند بار تماس تلفنی چند بار دیدار حضوری چند بار گردش لذت بخش چندین هدیه باارزش یک سال وفاداری (بی هیچ ضمانتی)، به اضافه ی قول ازدواج...
شاید اگر یک صندلی برای خدا میگذاشتم؛ تنهایی روزهای گذشته ام به قیمت بهتر و بالاتری فروخته می شد...
_________________________________________________________________
دوست جانِ عزیزتر از جان!
شاید اگر تنهایی هایت را به خدایت می فروختی امروز به جای اشک، خنده روی صورتت می نشست.
و به جای شانه های من، سرت را روی دستهای خدا می گذاشتی.
کارشناسی ارشد
زبان و ادبیات فارسی
دانشگاه خــوارزمی
(تربیت معلم سابق)
|
دوستم پرسید سال تولدت چیه؟
عدد را که گفتم جواب داد:
میشه سال اسب!
پدرم گفت:
تو همیشه حرف خودتو می زنی. مثل یه اسب چموش سرکش!
مادرم گفت: عین اسب تو اون دانشگاه دوییدی که چی؟ بیا یه ذره کدبانوگری یاد بگیر!
برادرم گفت: عین اسب رام آدم میشی...ولی وقتی قاطی می کنی از پشت جفت پا لگد میزنی.
از خواب بیدار شدم؛ یکی گفت: موهاشو! عین یال اسبه!
همه ی این حرف ها را شنیدم ولی باور نکردم که بین من و اسب پیوندی باشد.
حالا اما خوب که به چشمهایش نگاه می کنم...
نه که شبیه چشم های خودم باشد ولی،...
آشناست...
نه کسی می خواند نه کسی نگاه می کند.
نه که دلم از این خانه سیر شده باشد، نه.
نه که چون مخاطبی نیست می روم، نه.
نه که چون جای بهتری هست، نه.
نه که چون چشمهای منتظری هست، نه.
من کنج همین حیاط خلوت است که حرف می زنم.
من همین جاست که منم.
و همین جاست که من نیستم.
.
.
.
ولی...
از شما چه پنهان وسوسه ای است برای ایجاد تنوع.
هرچند می دانم؛
من آدم دنیای شلوغ نیستم،
من آدم چهره به چهره شدن نیستم،
من آدم شست نشان دیگری دادن و هی سراغ زندگی مردم رفتن و عکس هایشان را دیدن و حرفهایشان را خواندن و فِرِندهایشان را چک کردن نیستم...
می دانم کار لغو است و پشیمانی در پی اش.
و عمری که پای صفحات نه چندان حقیقی آنجا خواهد گذشت فقط یوم الحسرتم را طولانی تر خواهد کرد،
می دانم دوام نخواهم آورد،
می دانم دلم برای خلوتی این حیاط خلوت تنگ خواهد شد... همه را می دانم.
اما...
چه کنم که وسوسه ای است.
حرف های وحشی توی مخم سم می کوبند، شیهه می کشند و به هیچ واژه ای رکاب نمی دهند.
در را که می بندم،
با تنه به آن می کویند.
می ترسم درِ اصطبل بشکند
و حرف های وحشی ام بتازند...
به دنبال زمین اسب سواری بزرگتری می گردم.
یا رامشان می کنم و رکاب می گیرم؛
یا یورتمه رفتن یادشان می دهم؛
یا خلاص...