باران، باران است...
_باشد قبول،
باران عاشقانه است
باران شاعرانه است
باران صدای خوبی دارد
بوی خوبی دارد
اصلا باران خوب است؛ قبول...
ولی بگو با تصویر دخترکی که به کفش های پاره اش نگاه می کند چه کنم؟
بگو پسرکی را که تنظیم می کند تشت ها درست زیر سوراخهای سقف باشند چگونه راضی کنم؟
بگو مردی را که بعد از چند شیفت کار، پیاده از سرکار برمیگردد، چگونه به خانه برسانم زیر این باران تند؟
بگو لبخند را چگونه روی صورت رفته گری بکشم که به بالا آمدن آب جوب ها فکر می کند؟
بگو خانه ی بی در و پنجره ی کارگر افغانی را زیر این باران شبانه چگونه گرم تصور کنم؟
تو بگو من چگونه باران را عاشقانه بدانم؟ شاعرانه بدانم؟
اصلا همه ی این ها به کنار...
تکلیف کِرم های خاکی که زیر گِل خفه می شوند چه می شود؟
من به حرمت کفش پاره ی دختری،
سوراخ سقف خانه ی پسری،
لباس خیس مرد خسته ای،
به حرمت زحمت رفته گر،
به حرمت سرماخوردگی کارگر،
و به حرمت کرم های خاکی؛
اعلام می کنم:
باران خیلی هم عاشقانه و شاعرانه نیست...
(و به حرمت شاعری که شعر دارد ولی واژه ندارد...
و به حرمت عاشقی که عشق دارد ولی معشوق ندارد...
و به حرمت ابری که باریدن دارد ولی سبک شدن ندارد...
و به حرمت بارانی که باران نیست...)
- ۹۲/۰۶/۱۰