شاید اگر کسی بود...
نه کسی می خواند نه کسی نگاه می کند.
نه که دلم از این خانه سیر شده باشد، نه.
نه که چون مخاطبی نیست می روم، نه.
نه که چون جای بهتری هست، نه.
نه که چون چشمهای منتظری هست، نه.
من کنج همین حیاط خلوت است که حرف می زنم.
من همین جاست که منم.
و همین جاست که من نیستم.
.
.
.
ولی...
از شما چه پنهان وسوسه ای است برای ایجاد تنوع.
هرچند می دانم؛
من آدم دنیای شلوغ نیستم،
من آدم چهره به چهره شدن نیستم،
من آدم شست نشان دیگری دادن و هی سراغ زندگی مردم رفتن و عکس هایشان را دیدن و حرفهایشان را خواندن و فِرِندهایشان را چک کردن نیستم...
می دانم کار لغو است و پشیمانی در پی اش.
و عمری که پای صفحات نه چندان حقیقی آنجا خواهد گذشت فقط یوم الحسرتم را طولانی تر خواهد کرد،
می دانم دوام نخواهم آورد،
می دانم دلم برای خلوتی این حیاط خلوت تنگ خواهد شد... همه را می دانم.
اما...
چه کنم که وسوسه ای است.
حرف های وحشی توی مخم سم می کوبند، شیهه می کشند و به هیچ واژه ای رکاب نمی دهند.
در را که می بندم،
با تنه به آن می کویند.
می ترسم درِ اصطبل بشکند
و حرف های وحشی ام بتازند...
به دنبال زمین اسب سواری بزرگتری می گردم.
یا رامشان می کنم و رکاب می گیرم؛
یا یورتمه رفتن یادشان می دهم؛
یا خلاص...
- ۹۲/۰۶/۰۲