دلم گریه می خواهد...
حلقومم ورم کرده است آنقدر بغضم را فرو خورده ام.
این روزها سرمان گرم دید و بازدید اقوام است.
و این شب ها سرمان سرد می شود...
تمام بدنم یخ می کند وقتی از توی اتاق صدایم می زند:
شادی...بیا!
_بله بُه مامان؟ (مادربزرگ)
_یه وقت هول نکنینا. این ور اون ورم ندویین، کفنم تو همین کمده.. به هیچ کسم قرض ندارم. از همه راضیم. بگو حلالم کنن. الهی که خوشبخت شی...
دستش را توی دستم می گیرم برایش حرف میزنم زبان می ریزم، بی حال و بی رمق که می خندد خیالم راحت می شود. وادارش می کنم از قدیم ندیم ها بگوید از امام هایی که در خواب می بیند از دایی حسن شهیدم که این روزها مدام به مادرش سر میزند.
از شما چه پنهان پی در پی وادارش می کنم برایم دعا کند. و دعا می کند پی در پی...
آنقدر کنارش می نشینم که خودش بخواهد که بروم...
و من دستش را که رها می کنم، صورت سردش را که می بوسم، از کنار تختش که بر می خیزم...دلم...دلم...دلم...
امشب سخت و سنگین می گذرد. سکوت مرگبار خانه ی مادربزرگ. توصیه های مادرم دم در به دایی جان که : "اگر حالش بد شد بهت زنگ میزنیم. ماشینو نذار تو پارکینگ که زود راه بیافتی. اگه یه وقت چیزی شد ما میریم بیمارستان تو بیا..."
و از همه عجیب تر این که وقتی این صحبت ها رد و بدل می شود برخلاف گذشته هیچ کس نمی گوید "خدای نکرده" هیچ کس هول نمی کند هیچ کس استرس ندارد...تنها اندوه است که در چشم و صدا و حرکات لب و دندان و دست و پای همه موج می زند...
و من به عنوان تنها دختر مادرم وظیفه دارم همه ی نگرانی هایش را با انکار جواب دهم.
"نه بابا چیزیش نیست، حالش طبیعیه بابا، به خاطر آلزایمرشه، مسکن میدیم بهش، مادرم خو حق داره، داره وصیت می کنه، بابا چیزی نشده که تو هم..."
ولی ته دل خودم هم یک چیزی خالی می شود.
با خودم فکر می کنم اگر واقعا امشب شب آخرش باشد چه؟
غم نیست، گله نیست، انکار نیست، باور دارم که مرگ حق همه ی آدم هاست ولی...حسرت تمام لحظه هایی که بی او گذشت، حسرت همه ی وقت هایی که میشد زنگش بزنم حالش بپرسم کنارش باشم و نبودم، حسرت همه ی اتفاق هایی که بی او خواهد افتاد، حسرت شنیدن" این هم از طرف مادربزرگ عروس"، حسرت یک بار زیارت رفتن با او، حسرت یک بار دیگر خواندن زیارت نامه بغل گوشش آن هم کلمه به کلمه، حسرت یک بار دیگر راندن ویلچرش توی صحن انقلاب توی مسجد النبی توی مسجدالحرام... حسرت همه ی بودن ها و نبودن هایش،... به دلم می ماسد.
سالها بود هربار که می خواستیم از تبریز راه بیافتیم سمت تهران، با خودم می گفتم نکند این آخرین باری باشد که عزیز جانم را می بینم؛ نکند این آخرین باری باشد که عزیزجانم را می بوسم...مبادا آخرین خنده ی عزیزجانم آخرین نگاهش آخرین دست تکان دادنش آخرین آب پشت سرمان ریختنش...
مبادا مبادا مبادا....
شاید تاثیر همان مبادا ها بود که این روزهای سخت کنار عزیزجان نشسته ام و روزگار می گذرانم.
عزیزی می گفت منتظر مرگ کسی نباش...
باشد قبول منتظر نیستم، ولی مرگ این روزها زیادی دور و بر خانه ی عزیزجانم پرسه می زند.
________________________________________________________________________________
برایش دعا خواندم توی آب فوت کردم، کمی را خورد و کمی هم به چشم هایش کشید؛ کنارش نشستم و از سردی دستهایش جا خوردم.
قول دادم فردا صبح، صبحانه برایش املت درست می کنم.
انگار به دل خودم قول داده باشم.
ازم قول گرفت گریه نکنم.
حواسم بود قول دروغ به کسی ندهم.
قول گرفت برایش قرآن بخوانم، دعا بخوانم، مراقب مادرم باشم، قول گرفت خوب پذیرایی کنم، قول گرفت حواسم به همه چیز باشد...
چندلحظه سکوت کرد و بعد از خوابهای این چند وقتش تعریف کرد، امام زمان، امام حسین، امام علی، امام رضا...همه را در خواب دیده بود.
نگاهش را به نگاهم گره زد و مکث کرد:
... من اصلا فکر می کنم که تو انگار دختر امام رضایی ...
و من مردم و زنده شدم با همین یک جمله.
گریه ام که بند آمد پرسیدم: "چطور حالا امام رضا؟"
_نمی دونم شاید چون خیلی دوست داره، یا خیلی دوسش داری...
______________________________________
من به قربان صدای خُر و پفش! چه زود هم خوابش برد!