خسته می نویسم
1/
به یاد اردوهای مدرسه:
رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمی رسیدیم...(با تردید می گم) تو راه بودیم خوش بودیم سوار خارپشت بودیم!
2/
و اما:
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
3/
دلم می خواست خودم یه چیزایی درمورد برگشتم می نوشتم ولی بپذیرید از من که انگشت اشاره ام شکافته شده!
(دیدی خودشونو لوس می کنن!)
صدقه سرِ چوب شکوندنام و تو آتیش انداختنام؛ یه تیکه چوب رفته بوده تو انگشتم و ظاهرا عفونت کرده بوده! طفلکی!
4/
لوکیشن:
شب_ جاده_ ماه
مسیر حرکت دوربین:
دقیقا مقابل چشم
دیالوگ:
ندارد(سکوت)
موسیقی زیر متن:
صدای شب...
5/
ماه کامل را که میبینم؛
سلام می کنم به قیام قامت قرص قمر بنی هاشم...
- ۹۲/۰۵/۳۱
رسیدن بخیر دوست جان!
سلام ما را هم به قرص قمر بنی هاشم برسان...ما که خود،رو سیاهیم...