نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

چند چون گرداب بردن سر به جیب پیچ و تاب
                                                  
          می توان چون موج دامن چید و زین دریا گذشت...




"صائب"

  • شادی دالانی

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟

امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟

 

ای خیره به دلتنگیِ محبوس در این تنگ،

این حسرت دریاست؛ تماشا به چه قیمت

 

یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل

گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت

 

از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت

 

مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود

دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت




_________________________________________________


بی ربط نوشت:

"مراتب تقدیر و تشکر خود را از برنامه ی کلاه قرمزی اعلام می داریم."



  • شادی دالانی

 

خسته از هیاهوی بهار،

گوشه ی اتاق نشسته ام و به آینده می اندیشم؛

آینده ای که سایه ی نرسیده اش پیوسته تشویش به دلم انداخت؛

و من تنها دریانوردِ زندگیِ طوفانیِ خویش،ایستادم روی عرشه و چشم دوختم به ساحلی که سراب بود...

که حاصل دریازدگی و گرما زدگی و سالها سرگردانی روی آب بود.

هرچه محاسبه کردم بیهوده بود چرا که هدف فقط رسیدن به ساحل بود...هرگونه ساحلی.

غافل که هر ساحلی شایسته ی اقامت نبود و نیست.

چشم دوختم به ساحل ناپیدایی که تنها سوسوی امید واهی اش دلم را گرم که نه ولرم کرده بود و من به سودای این ناپیدا ساحل دریا دریا گشتم و بادبان پاره کردم و عرشه زیر پا گذاشتم و لنگر انداختم و کشیدم...

حال،

 خسته ام ناخدا!

این کشتی را که از اولش تو صاحب و ناخدایش بودی به دستان خودت می سپارم.

بادهایت را به یاری ام بفرست؛

امواج را برای حرکت کشتی شدت ببخش که من خسته از دریانوردیِ بی حاصل،

چشم از ساحل برداشته و به افق می نگرم.

آنجا که جز اراده ی تو هیچ چیز را یارای حرکت دادن نیست.

کشتی شکسته ام را به هر ساحلی که می پسندی برسان.

می دانم که ناخوشی های ساحل خواستِ تو و خوشی هایش نعمت توست.

من کشتی شکسته ام را،

خودم را،

عرشه ام را،

دریا و ساحل و هرچه پیش روست را،

به دستان تو می سپارم؛

که تو سکان دار ارض و سماواتی...

________________________

بادبان ها را بکشید که راه طولانی است...

  • شادی دالانی

دریا همه چیز را تر می کند.

عاشق را عاشق تر!

دیوانه را دیوانه تر!

دلتنگ را دلتنگ تر!

ولی،

دریا که طوفانی باشد، آرام می شوی...

آرام تر...

صبور تر،

انگار دریا به جای تو فریاد می زند، سر به سنگ می کوبد نعره می کشد و تو را سبک می کند.

حالا باید فقط نگاه کنی:

به امواجی که با تمام هیبت و سر و صدا و اُلدرم بُلدرم راه دوری را می کوبند می آیند بالا و پایین می روند و نزدیک که می رسند حسابی اوج می گیرند و قد می کشند و بعد یک هو با تمام قوا به سجده می افتند کشان کشان به سمت تو می آیند، می دوند انگار...و به پات می افتند و با کمال احترام سرانگشت هایشان را نوک پایت می زنند و بدون این که پشت کنند خمیده و به تعظیم بر می گردند و توی آب گم می شوند...

و تو مدام احساس می کنی هنوز نگاهت می کنند...

هنوز در گوشت پچ پچ می کنند که:

عمق،

آدم را غرق می کند؛

توی عمق زندگی غرق نشو!

همان دم بایست

نگاه کن

لذت ببر...


_______________________________________


من امروز رو به دریای خزر تاب بازی کردم...

شما هم معتقدید که پیوند عجیبی است بین باد...و مو...

  • شادی دالانی

کنار دریا
عاشق باشی
عاشق‌تر می‌شوی
و اگر دیوانه
دیوانه‌تر
این خاصیت دریاست
به همه چیز وسعتی از جنون می‌بخشد
شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی‌برند

 

 رسول یونان


  • شادی دالانی


"من می خوام یه دست گل به آب بدم..."

 

کاش در پایین دست کفتری می خورد آب

یا که در بیشه ی دور سره ای پر می شویید

...

کاش این گل باری،
          عاقبت داشت، ولی...

باز هم مثل همان گل هایی

که سپردم بر باد

             که سپردم بر آب

                         که سپردم بر خاک...

گل بی عاقبتی خواهد شد

با این حال:

 

" من می خوام یه دسته گل به آب بدم..."

  • شادی دالانی

سعی کن با همه چیز کنار بیایی!

فرار نکن.

زمین به طرز احمقانه ای گرد است!

...




داشتم از این شهر می رفتم

صدایم کردی

جا ماندم

               از کشتیی که رفت و غرق شد

البته...

این فقط می تواند یک قصه باشد

                در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

                که من بخواهم سوار کشتی شوم و...

                                                    تو صدایم کنی

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

                    تا اسیرم کنی

                                                                            (رسول یونان)





من فردا صبح مسافرم.
مسافر دریا.
یک حرف هایی هست که باید درِ گوشش بزنم...
یک حرف هایی را باید مرد و مردانه سینه به سینه اش بایستم و فریاد بزنم...
و یک حرفهایی را باید زانو به بغل گریه کنم...
و یک حرف هایی را باید با سنگ ریزه پرت کنم توی صورتش و قارت قارت بخندم...
و یک حرف هایی را باید نزنم...
دریاست؛
اقیانوس که نیست!
_______________________________
ته دلم مونده که اعتراف کنم:
خودمم قبول دارم که زیادی جدی می گیرم.
  • شادی دالانی

یا رسول الله!

صلی الله علیک و علی آل بیتک الطیبین و الطاهرین!

و لما منها اضج و ابکی...

و لما منها الیک اشکو...

                      به کدامین ستم ضجه بزنم و زاری کنم؟

                              و برای کدامین فاجعه به شما شکایت کنم؟

  • شادی دالانی


شهر آبستن غم هاست خدا رحم کند

شهر این بار چه غوغاست خدارحم کند



بوی دود است که پیچیده ، کجا میسوزد ؟

نکند خانه ی مولاست خدا رحم کند



همه ی شهر به این سمت سرازیر شدند

در میان کوچه دعواست خدا رحم کند



هیزم آورده که اتش بزنند این در را

پشت در حضرت زهراست خدا رحم کند



همه جمعند و موافق که علی را ببرند

و علی یکه و تنهاست خدا رحم کند



بین این قوم که از بغض لبالب هستند

قنفذ و مغیره پیداست خدا رحم کند



مادر افتاد و پسر رفت زدست ، درد این است

چشم زینب به تماشاست خدا رحم کند



مو پریشان کند و دست به نفرین ببرد

در زمین زلزله برپاست خدا رحم کند



ماجرا کاش همان روز به آخر می شد

تازه آغاز بلاهاست خدا رحم کند



غزلم سوخت دلم سوخت دل آقا سوخت

روضه ی ام ابیهاست خدا رحم کند ....

                                                                                                    

                                                                                                          (یاسر مسافر)

  • شادی دالانی


نیست بی‌مصلحتی از بر او دوری من

برمیدم ز برش، تا نرمانند او را

 

 

 

 اوحدی مراغه ای

  • شادی دالانی