کشتی رانی
خسته از هیاهوی بهار،
گوشه ی اتاق نشسته ام و به آینده می اندیشم؛
آینده ای که سایه ی نرسیده اش پیوسته تشویش به دلم انداخت؛
و من تنها دریانوردِ زندگیِ طوفانیِ خویش،ایستادم روی عرشه و چشم دوختم به ساحلی که سراب بود...
که حاصل دریازدگی و گرما زدگی و سالها سرگردانی روی آب بود.
هرچه محاسبه کردم بیهوده بود چرا که هدف فقط رسیدن به ساحل بود...هرگونه ساحلی.
غافل که هر ساحلی شایسته ی اقامت نبود و نیست.
چشم دوختم به ساحل ناپیدایی که تنها سوسوی امید واهی اش دلم را گرم که نه ولرم کرده بود و من به سودای این ناپیدا ساحل دریا دریا گشتم و بادبان پاره کردم و عرشه زیر پا گذاشتم و لنگر انداختم و کشیدم...
حال،
خسته ام ناخدا!
این کشتی را که از اولش تو صاحب و ناخدایش بودی به دستان خودت می سپارم.
بادهایت را به یاری ام بفرست؛
امواج را برای حرکت کشتی شدت ببخش که من خسته از دریانوردیِ بی حاصل،
چشم از ساحل برداشته و به افق می نگرم.
آنجا که جز اراده ی تو هیچ چیز را یارای حرکت دادن نیست.
کشتی شکسته ام را به هر ساحلی که می پسندی برسان.
می دانم که ناخوشی های ساحل خواستِ تو و خوشی هایش نعمت توست.
من کشتی شکسته ام را،
خودم را،
عرشه ام را،
دریا و ساحل و هرچه پیش روست را،
به دستان تو می سپارم؛
که تو سکان دار ارض و سماواتی...
________________________
بادبان ها را بکشید که راه طولانی است...
- ۹۲/۰۱/۱۴
شیشه را دربغل سنگ نگه می دارد ....
لحظه لحظه های زندگی ات مملو از آرامش بانو ...