شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانهی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیمرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانهی شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهی غم بود و جگر گوشهی درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم
فرخی یزدی
________________________________
... : دلم می خواست به زور می بردمت. کنسرت جون میده واسه جیغ زدن.
من (توی دلم): نای حرف زدن ندارم چه برسه به جیغ زدن...
(این روزگار زیادی با من صادق است؛ هی همان چهره ی اصلیش را نشانم میدهد، زشت، کثیف، تلخ...)
_______________________________
زندگی نباتی مادربزرگ جان آغاز شد.
گاهی نفس عمیق می کشد و من دوست دارم خیال کنم به حرف های ما واکنش نشان می دهد.