نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...



شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا 
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه‌ی چشم
آن‌قدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه‌ی شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه‌‌‌ی غم بود و جگر گوشه‌ی درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم



فرخی یزدی



________________________________

... : دلم می خواست به زور می بردمت. کنسرت جون میده واسه جیغ زدن.

من (توی دلم): نای حرف زدن ندارم چه برسه به جیغ زدن...

(این روزگار زیادی با من صادق است؛ هی همان چهره ی اصلیش را نشانم میدهد، زشت، کثیف، تلخ...)

_______________________________


زندگی نباتی مادربزرگ جان آغاز شد.

گاهی نفس عمیق می کشد و من دوست دارم خیال کنم به حرف های ما واکنش نشان می دهد.



  • شادی دالانی


تابلوی "ستایش" اثر استاد فرشچیان، الهام گرفته از آیه ی یسبح لله ما فی السموات و الارض


ما در ره عشق تو اسیران بلاییم

                                                 کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم
                                                       
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
                                                             
وجدی نه که در گرد خرابات برآییم

نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
                                                            
اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم

حلاج وشانیم که از دار نترسیم
                                                        
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم

ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود
                                                         
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم

ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست
                                                           
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
                                                              
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
                        
                                  رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خدایی


  • شادی دالانی

اشتباه میکنند بعضی ها

که اشتباه نمیکنند!
باید راه افتاد
مثل رودها
که بعضی به دریا میرسند
بعضی هم به دریا نمیرسند.
رفتن
هیچ ربطی به رسیدن ندارد.



سید علی صالحی



_________________________________


اول:

وضعیت مادربزرگ جان ثابت شده، ولی هنوز سطح هشیاری پایین است.


دوم:

تصمیم تازه ای برای زندگی ام گرفته ام؛ دعا فراموش نشود.


سوم:

ممنون از همه ی بزرگوارانی که حواسشون به من هست و با کلامشان، آرام می شوم.


چهارم:

استادم؛ با صدای بلند و رسا:

مَن عاشَ ماتَ

هر که زیست، مرد...

  • شادی دالانی
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش،
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایت ها که دارد روز و شب با خویش
ای پریشان گوی مسکین!
پرده دیگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
مُرد، مرد، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید
نالد و موید 
موید و گوید
آه دیگر ما...
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتیهای موج بادبان از کف
دل به یاد بره های فرهی، در دشت ایام تهی، بسته
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوان تر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی بر نگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی است بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار
چشم می مالیم و می گوییم:
آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای، وای، افسوس



__________________________________________

امروز چشم هایش را هم بست.
ولی هنوز دلم به بوق های کشیده کشیده ی دستگاه خوش است.
  • شادی دالانی

حالا که روی یکی از پله های سخت زندگی ایستاده ام با خودم فکر می کنم

این که یک هو زنگ بزنند و خبر از دست رفتن کسی را بدهند قابل تحمل تر است

یا این که هر لحظه با هر زنگ تلفن دلت بلرزد که نکند نکند نکند...


________________


کارهایم را سر و سامان می دهم بروم مسافرت

خداوند نصیب هیچ کس نکند این طور ساک جمع کردن را...

لباس سیاه، روسری سیاه، مانتوی سیاه...

_________________


قضاوتم نکنید که چرا انقدر دم از مردن کسی می زنم که مرگ و زندگیش دست من نیست که چند ماه است این حرف ها را تکرار می کنم،

قضاوتم نکنید اگر مریض بد حال نداشتید...

  • شادی دالانی

دیشب می نویسی خیلی شادم

و صبح پیامی برایت می رسد به این مضمون:

...ما دیدیم تو بهتر می تونی به مامان خبر بدی که مامان بزرگ چی شده.

فقط یه جوری بهش بگو که هول نکنه.

 

خدا می داند که تو در عرض چند دقیقه چند لیوان آب می خوری چند بار طول و عرض خانه را طی می کنی

چند بار سعی می کنی حرف بزنی طوری که صدایت نلرزد...

می پرسی:

_مامان تو نمی خوای بری تبریز؟

_نه بابا وسط اسباب کشی که نمیشه! اواخر مهر میرم.

_خو چرا بیا برو، من می تونم وسایلارو جمع و جور کنم.

_وا! واسه چی! نمیشه تو دست تنها نمی تونی که. بعدشم مهرداد تازه تبریز بود گفت مامان خیلی حالش خوبه.

...

و تو از دلت می گذرد خیلی حالش خوب بود...

 

بُه مامان جانِ من!

دکتر می گوید بر اثر شدت سکته ی مغزی دوم، دستگاه تکلمت آسیب دیده.

ولی من می دانم راز لب از سخن بستنت چیست.

این روزها هربار که پای صحبتت می نشستیم از دایی حسن برایمان تعریف می کردی، از این که همین پیش پای ما به دیدنت آمده بود.

می گفتی آمده بود مرا ببرد بگرداند، خدا خیرش دهد حوصله ام سر رفته بود.

می گفتی شام نمی خورم منتظرم حسن بیاید با هم شام بخوریم.

می گفتی حسن مهمانی گرفته من که پای رفتن ندارم ولی شما حتما بروید بچم ناراحت نشود.

تو مدام از حسن می گفتی و ما به عکس قاب شده روی دیوارش نگاه می کردیم و خیال می کردیم دچار توهم شده ای، خیال می کردیم هذیان می گویی، خیال می کردیم زوال عقل گرفته ای...

حالا اما خوب می فهمم لب از سخن بسته ای بس که باورت نکردیم.

دیشب نوشتم شادم و امشب می نویسم ناراحت؛ چه تفسیری بالاتر از این که "ان مع العسر یسرا..."


...

هدهد خوش خبر ملک سبا 

بدجوری افتاد ه حالا از صدا

چشماشو بسته به روی زندگی

نمی خواد اونو ببینه هیچ کسی

  • شادی دالانی

حرف اول:

داشتم فیلمی رو نگاه می کردم که من و برادرزاده ی زیر دو سالم روبه روی هم نشستیم.

من براش ادا در میارم و اون از خنده ریسه میره؛

و به این فکر می کنم که بچه هایی مثل سوگند، هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتن که براشون ادا دربیاره و از خنده ریسه شون ببره.

لبخند رو لبم میماسه...

حرف دوم:

یادتونه با مامان میرفتیم واکسن بزنیم؟

امکان نداشت از اتاق بره بیرون

همون جا کنار ما می ایستاد و با این که از پزشکی سر در نمی آورد همه ی حواسش جمع بود که دکتر کارشو درست انجام بده.

و ما چقدر دلمون می خواست به دکتر بگیم نکن، نزن، درد داره، میسوزه، می ترسم...

ولی نمیشه که این حرفارو به دکتر زد...

دکتر که این چیزا حالیش نیست!

این جور وقت ها شش دنگ نگاهمونو میزدیم به نام چشمای مادر، و مادر خوب می فهمید که درد داره، میسوزه، می ترسیم...

...

حالا خیال کنید یه جای زندگی یه اتفاقی داره برامون می افته که؛ درد داره، می سوزه، می ترسیم...

و یکی که هزار برابر از مادر مهربون تره کنارمون واستاده، نه تنها حواسش جمعه که کارا درست پیش بره، بلکه اوستای کار درستای عالمه...

ما ها چه جوری نگاهش می کنیم؟

با شک؟

طلبکار؟

اصلا باورش داریم؟

اصلا...

نگاهش می کنیم؟

  • شادی دالانی

خیلی خیلی خیلی خوبم.

یه عالمه شاد!

یه عالمه انرژی!

یه عالمه انگیزه!

یه عالمه ایده!

یه عالمه آرزوی خوب!

برنامه ی خوب!

کار خوب!

یه عالمه حس خوب خدا داشتن!

خدایا خودتو از من نگیر!


________________________


اونی که میشه به شما گفت:

من از شنبه میرم میشینم سر کلاس ارشد!!

باورتون میشه؟

دقیقا وقتی که داشتم میرفتم برای کلاس کنکور ثبت نام کنم!


_________________________


کلی مهمون دارم، باید یه دستی به سر و روی این خونه بکشم.

  • شادی دالانی
این روزها برای دلم زیادی مایه گذاشتم
به اندازه ی آدم های فرهنگی مدرن خسته ی دلشکسته و تنها و لا ابالی!
بردمش هرجا که دلش می خواست

شما هم با من تجربه کنید:
صبحانه کاخ نیاوران
دم ظهر پاتوق همیشگیم کافه ویونا
ظهر منزل دوستان به صرف نهار
بعد از ظهر گپ و گفت خوبِ حال خراب کن!
عصر کلاس مورد علاقه توی فرهنگسرای مورد علاقه
بعد از کلاس بازدید از نمایشگاه نقاشی خط
دیدار یکی از دوستان مجددا در کافی شاپ دنج همیشگی (با قبلی فرق داره)
شب، من، خیابونای تهران، ترافیک، موسیقی بی کلام مورد علاقه، و کمی رادیو
...
همه چی خوب و عالی بود پس چرا 4 ساعت متوالی بی دلیل چشمام نشتی داشت؟

خیالت آچار فرانسه؛
نشتی چشم هایم را بگیر!

_____________________________________________________________

روز بعد:
جلسه تو دانشگاه
مشق عشق حافظ در محضر استاد (استاد چون می دونم دیدن می فرمایید این گونه نوشتم!)
جلسه با بچه های انجمن و صحبت از تجارب 4 ساله ام
شنیدن تعریف و تمجید دیگران (دیگرانی که به وقتش کمکت نکردن، عیبم نداره)
خوردن آش شله قلم کار تو یه مغازه ی نسبتا تمیز(دقیقا وقتی وبا شیوع پیدا کرده!!)
تا شب خدمت حضرت صالح بن موسی کاظم(ع)
و بعد باز من و شب و خیابونای تهرانو...

دم صبح که نشتی چشمامو گرفتی باز چمه؟
_____________________________________________________________

شما هم متوجه می شید که من یه چیزی گم کردم؟
هرجا دنبالش می گردم پیداش نمی کنم؟
مشکل اینجاست که من نمی دونم اصلا چی گم کردم!
فقط میدونم پاییز یه چیزی رو ازم گرفته.

______________________________________________________________

هیچ می دونستید همه ی دالانی ها تو پاییز مرگو تجربه کردن؟
  • شادی دالانی

بگذار اعتراف کنم:

این پاییز لعنتی...

باد باران شب...

و منی که خسته ام از پنهان کردن غمم...

مردانگی فرموده این روز ها کمتر صدایم بزنید!

با هربار شنیدن شادی، صدبار فرو میریزم



_________________________________

خودت گفتی هر چه را اهلی کنی تا آخر عمر مسئول آن خواهی بود...

حالا می روی؟

باشد خیالی نیست

فقط می شود مرحمت فرموده وحشی ام کنی؟

  • شادی دالانی