دو تا حرف بی حساب!
حرف اول:
داشتم فیلمی رو نگاه می کردم که من و برادرزاده ی زیر دو سالم روبه روی هم نشستیم.
من براش ادا در میارم و اون از خنده ریسه میره؛
و به این فکر می کنم که بچه هایی مثل سوگند، هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتن که براشون ادا دربیاره و از خنده ریسه شون ببره.
لبخند رو لبم میماسه...
حرف دوم:
یادتونه با مامان میرفتیم واکسن بزنیم؟
امکان نداشت از اتاق بره بیرون
همون جا کنار ما می ایستاد و با این که از پزشکی سر در نمی آورد همه ی حواسش جمع بود که دکتر کارشو درست انجام بده.
و ما چقدر دلمون می خواست به دکتر بگیم نکن، نزن، درد داره، میسوزه، می ترسم...
ولی نمیشه که این حرفارو به دکتر زد...
دکتر که این چیزا حالیش نیست!
این جور وقت ها شش دنگ نگاهمونو میزدیم به نام چشمای مادر، و مادر خوب می فهمید که درد داره، میسوزه، می ترسیم...
...
حالا خیال کنید یه جای زندگی یه اتفاقی داره برامون می افته که؛ درد داره، می سوزه، می ترسیم...
و یکی که هزار برابر از مادر مهربون تره کنارمون واستاده، نه تنها حواسش جمعه که کارا درست پیش بره، بلکه اوستای کار درستای عالمه...
ما ها چه جوری نگاهش می کنیم؟
با شک؟
طلبکار؟
اصلا باورش داریم؟
اصلا...
نگاهش می کنیم؟
- ۹۲/۰۷/۰۳