دیشب می نویسی خیلی شادم
و صبح پیامی برایت می رسد به این مضمون:
...ما دیدیم تو بهتر می تونی به مامان خبر بدی که مامان بزرگ چی شده.
فقط یه جوری بهش بگو که هول نکنه.
خدا می داند که تو در عرض چند دقیقه چند لیوان آب می خوری چند بار طول و عرض خانه را طی می کنی
چند بار سعی می کنی حرف بزنی طوری که صدایت نلرزد...
می پرسی:
_مامان تو نمی خوای بری تبریز؟
_نه بابا وسط اسباب کشی که نمیشه! اواخر مهر میرم.
_خو چرا بیا برو، من می تونم وسایلارو جمع و جور کنم.
_وا! واسه چی! نمیشه تو دست تنها نمی تونی که. بعدشم مهرداد تازه تبریز بود گفت مامان خیلی حالش خوبه.
...
و تو از دلت می گذرد خیلی حالش خوب بود...
بُه مامان جانِ من!
دکتر می گوید بر اثر شدت سکته ی مغزی دوم، دستگاه تکلمت آسیب دیده.
ولی من می دانم راز لب از سخن بستنت چیست.
این روزها هربار که پای صحبتت می نشستیم از دایی حسن برایمان تعریف می کردی، از این که همین پیش پای ما به دیدنت آمده بود.
می گفتی آمده بود مرا ببرد بگرداند، خدا خیرش دهد حوصله ام سر رفته بود.
می گفتی شام نمی خورم منتظرم حسن بیاید با هم شام بخوریم.
می گفتی حسن مهمانی گرفته من که پای رفتن ندارم ولی شما حتما بروید بچم ناراحت نشود.
تو مدام از حسن می گفتی و ما به عکس قاب شده روی دیوارش نگاه می کردیم و خیال می کردیم دچار توهم شده ای، خیال می کردیم هذیان می گویی، خیال می کردیم زوال عقل گرفته ای...
حالا اما خوب می فهمم لب از سخن بسته ای بس که باورت نکردیم.
دیشب نوشتم شادم و امشب می نویسم ناراحت؛ چه تفسیری بالاتر از این که "ان مع العسر یسرا..."
...
هدهد خوش خبر ملک سبا
بدجوری افتاد ه حالا از صدا
چشماشو بسته به روی زندگی
نمی خواد اونو ببینه هیچ کسی