نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

نخوان؛ نگاه کن‏‏!‏

اینجا حاصل پریشان حالی های من است...حاصل فریادهای به سکوت نشسته ام.

مشخصات بلاگ

روایتی است از حوالی دل همه ی آدم های دنیا‏...

کاش کمی نباشم

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۳۹ ق.ظ


"فردا راه می افتیم"...

شنیدن این جمله به اندازه ی "چه خبرا؟ چه می کنی؟ ساعت چنده؟ کی اومدی؟ داری میری؟"  و سایر جملات روزمره ی زندگی، برایم عادی و تکراری است...

 و من نمیدانم از عادی بودن و تکراری بودنش کلافه ام یا از این که روزمرگیِ زندگی ام را به هم میزند، دلخورم.

هر چه که هست من معمولا روی خوشی به این جمله نشان نمی دهم.

به خصوص وقتی مقصد تکراری، راه تکراری، همسفر تکراری، و از همه مهم تر خود سفر برایم تکراری باشد.

که این بار هم مثل خیلی بارهای قبل تکراری است.

و همین تکرار پشت تکرار است که خسته ام می کند.

                                     من مسافر همیشگی اتوبان تهران _ تبریزم

تهران_تبریز


خسته کننده ترین چیز این است که تمام راه را به جاده، به تصویر رو به رو خیره باشی ولی هیچ شوقی برای رسیدن در دلت نباشد، گاهی حتا کسی منتظرت نباشد، گاهی احساس کنی آمدنت برای همه تکراری است و رفتنت نیز...
هیچ کس دل تنگت نمی شود چون می داند برگشت دوباره ات نزدیک است...
هیچ کس برایت دست تکان نمی دهد چون چشم به راهت نمی ماند...
هیچ کس آب پشت سرت نمی ریزد چون...
تو آمدنی هستی...تو همیشگی هستی...تو بر می گردی...
دلم می خواهد یک بار برای همیشه دلم را بگذارم کف دستم، بروم یک گوشه ی دنیا و آنقدر نباشم که خیلی ها از شدت دلتنگی دق کنند؛ دلم می خواهد بار و بندیلم را جمع کنم بروم یک کنجی، گوشه ای کز کنم و آنقدر نباشم که صدایم کنند...
گاهی دلم می خواهد بروم گم شوم تا دنبالم بگردند...
من گاهی حتا دلم می خواهد نبودنم کلافه شان کند، ناراحتشان کند، دلخورم باشند که چرا نیستم، چرا بی خبر گذاشته ام رفته ام چرا پیدایم نیست...
ولی راستش را بخواهید گاهی این همه بودنم، و زیادی بودنم توی ذوق می زند، بیشتر از همه توی ذوق خودم...
ببخشید اگر توی ذوقتان می زنم.
امیدوارم مدتی که نیستم حداقل یکی از بین شما، سراغم را بگیرد.
نه که دلتنگم باشد، فقط سراغم را بگیرد.
______
جمله ی "دلم برات تنگ شده" رو زیاد شنیدم...ولی هیچ وقت به دروغ و تعارف خرج کسی نکردمش...
واسه همینه که این "دلم براتون تنگ میشه" با بقیه "دلم براتون تنگ میشه" ها فرق داره...

آی جماعتِ دوست:
دلم برا همتون تنگ میشه.

______
بعدا نوشت:
یه دست لباس سیاهم برداشتم؛ محض احتیاط...
خدایا من از این "محض احتیاط" می ترسم...
شمام دعاش کنید! محض احتیاط...
  • شادی دالانی

نظرات  (۵)

باور بکنی یا نکنی همینکه یه جاهایی میشه باشی و نیستی (مثل قم)
باعث میشه بیشتر دلم برات تنگ بشه
میدونی شادی هرگز هرگز هرگز اولین تصویر از تورو یادم نمیره
توی خونه شجاعی ها
روی زمین بعد از میز غذاخوری نشسته بودی کنار زهرا
حتی اون گوشیتم یادمه که یه آویز داشت و رنگشم طلایی بود
برخورد مودبانه و خیلی محرتمانه که من دوست داشتم خیلی زود صمیمیش کنم
و خوب شد که صمیمی شدیم
امیدوارم هرجاهستی خوش باشی
حتما بهت اس میدم اگر یادم نره
راستی جواب سوالت 
مطمئن نیستم خدا خریدارم هست یا نه
شانس دیگه ای غیر از خدا ندارم واسه همین اصن به اینکه قراره
منو نخره فکر نمیکنم
از حضورت ممنونم دوست خویم

پاسخ:
مرسی که هستی.
مرسی که دوسم داری.
عین جمله ی حاج آقا مجتهدی رو می نویسم برات؛ گوش دادم که دقیقا همونو بنویسم:
 "هر وقت نا امید از همه جا شدی بدون که کارت درست میشه؛ حدیث داریم به عزت و جلال خودم قسم، قطع می کنم امید بنده ای رو که به غیر من امید داره...امیدمون اگه گوشه دلمون به یه کِسی باشه که کار ما رو او درست کنه، حدیث داره که به عزت و جلالم قسم که حاجت تو رو...(مکث میکنه) نمیدم.
خدا...
  خدا...
   خدا..."
من نگفتم مطمئنی خدا می خردت؛ گفتم مطمئنی تو خودتو به خدا فروختی؟

از من دلخور نشو که چنین میگم، اما هیچگاه منتظر مرگ کسی نباش. مرگ بیخ گوش همه ی ماست اما ما برای زندگی کردن آفریده شده ایم، هرچند خیلی سخت باشد یا حتی غیرقابل تحمل.

تو تهران را دوست داری و تهران به امثال تو احتیاج داره، پس نگو برم یه جایی که دنبالم بگردند و ... . همین وبلاگت ببین چند نفر دنبال کننده داره! حالا از اون حساب کن ببین خودت چقدر مهمی.

ان شاءالله سفر خیری پیش رو داشته باشی.

پاسخ:
منتظر نیستم، نگرانم...
نه من تهرانو دوست دارم، و نه تهران به من احتیاج داره...
مشکل همینه که من یک عمر بین تهران و تبریز معلق موندم.
همینکه تصویر اول رو دیدم ، فهمیدم که این دشت ها و آسمون و تپه ها و جاده آشنا هستن.دلم گفت دوباره عزم دیار و وطن کردی ... تو دلم گفتم نزاشته حداقل ماه رمضون تموم بشه بعد بره ... اما وقتی سه خط آخر رو خوندم دلم لرزید ، دلم تکون خورد . دلم ...


راست می گی که دلم برات تنگ شده هارو الکی مصرف نمی کنی .اینو از پیامکی که چند روز پیش بهم زدی فهمیدم ، طوری که احساس کردم نکنه اشتباهی برای کسی می خواستی بفرستی ، برای من کمترین ارسالش کردی...

ایشالا هر چی که خیره اتفاق بیفته ...
الخیر فی ماوقع ...
خحدا پشت و پناهت....
ببینم جاده رو هم تو میشینی....بابا راننده ....

باهات پیامکی در ارتباطم... همین الان یکیشو برات می فرستم.
پاسخ:
عزیز دلی شما؛ هم زبون!
من واسه شما کم هم گذاشتم. از باب احساسی عرض می کنم.
زینب جان، من شرمنده ی نوشته ی دیشبم. امروز خدا برام کولاک کرد.
جات خالی از جاده قدیم اومدیم.
پل دختر، قافلانکوه، مناظر سرسبز زنجان، ماست آچاچی، فطیر میانه... یه عالمه خوش گذشت بهم.
نه من نشستم.
دلت نلرزه، دیدمش، خدا رو شکر خوبه؛ ولی هم چنان دعا لازم.
عزیزم.مراقب خودت باش.آجی هرچی صلاح خدا باشه ولی واقعا درکت میکنم.یه ماهی هست مادربزرگم مهمون خونه ی ماست.الان که این پستت رو خوندم دلم گرفت رفتم پیشش از اینکه بره خونه ی خودشون هم دلم میگیره چه برسه به.... توکل به خدا.حتما واسشون دعا میکنم
پاسخ:
مرسی که هم برام نظر گذاشتی هم بهم زنگ زدم آجی قشنگه!
الهی که خدا مامان و مامان بزرگتو حفظ کنه، و تو رو اسباب خیر برای اون ها قرار بده.
من از ته دل واسه کلاف زندگیت دعا می کنم که زود زود ریسه شه.
راستی وقتی داشتم  پستتو میخوندم صدات تو گوشم میپیچید.یاد اون روزایی که میشستم کنارت و برام  دست نوشته هاتو میخوندی و  منم میگفتم تو حتما یه چیزی میشه حالا ببین کی گفتم. هنوزم مطمئنم  بهت. دلم برات تنگ شده جوووونم
پاسخ:
نمیشه یکی بیاد منو یه چیزی بگنه، آخه خودمم همین حسو دارم سالهاست منتظرم یه چیزی بشم فعلا که پشیزی هم نشدم.
آخ...دلم برای نشستن کنار تو و زل زل نگاه کردن تو اون لب تاب کوچولوی نقلی تنگ شده.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی