مادرم و کمی حرف لغو...
شنیده ای که مادر روح خانه است؟
امشب مادرم راهی سفر شد، سفری به خاطر مادرش...
مادرِ مادرم مریض است و من...دعایش کنید.
باور می کردی مادر جریان دارد؟
باور می کردی مادر مثل روح، مثل نور، مثل آب، مثل هرچیز حیات بخش دیگری جریان دارد و زندگی می بخشد؟من می دانستم ولی باور نداشتم.
مادرم که رفت، خانه که سوت و کور شد، جریان که قطع شد، نبودن روح زندگی بد جوری باورم شد.
مادر جریان دارد...گاهی حتا توی صدای شیر آب ظرف شویی، صدای فندک اجاق گاز، صدای چرخیدن کلید توی در، حتا توی صدای کلید لامپ وقتی روشن می شود.
دم پایی هایش را گذاشتم کنار که کسی نپوشد، دم پایی نادر صدای آمدن مادرم را می دهد.
من مادرم را دوست دارم...این شاید از تکراری ترین جمله های دوم دبستانم باشد...
ولی امروز جور دیگری با خودم تکرار می کنم که...من مادرم را دوست دارم.
راستش را بخواهی دوست جان من بین سه برادر و یک پدر لوس بار نیامدم که هیچ، خیلی هم مرد شدم.
شاید باورت نشود ولی حسرت یک بار ولو شدن توی بغل مادرم را تا امروز تا 23 سالگی روی دوش دلم کشیدم و دم نزدم...
دست خودم نیست، دست مادرم نیست، زندگی کمی مردانه بارم آورده...
______________________________________________________________________________________________
کمی متفاوت:
دیشب وسط مراسم احیا تو تاریکی که همه داشتن زیر لب ذکر می گفتن و اشک می ریختن، یک هو پشت سر ما جمعی از خانم ها جیغ زنون و مو کشون و فریاد زنون از جا خیز بر میداشتن و بی هوا می پریدن، نه به سمت خاصی ولی انگار زیر هرکدوم یه منجنیق گذاشتن و دونه دونه پرتابشون می کردن.
با خودم گفتم لابد مکاشفه ای شده، ولی صدای جیغا شدیدتر شد، ندای یاحسین و یا علی هم بلند شد، قضیه جدی بود انگار، هی تعداد آدم هایی که می پریدن بالا و جیغ می زدن بیشتر می شد که متوجه شدم یه عده دارن بال بال می زنن، گفتم یاعلی نکنه یکی سوخته...
خلاصه تو تاریکی همین طور محو جمعیت پشت سرمون بودیم و هی همه از هم می پرسیدن چی شده چی شده که شستم خبردار شد باز همون قصه ی همیشگی.
شادی خانم عینهو عقاب تیز پرواز تو اون تاریکی چادرشو انداخت و دِ بدو...حالا ندو کی بدو...زدم تو دل جمعیت 4 دست و پا افتادم رو زمین و از وسط جمعیت رفتم تو مرکز پرش با مانعی که خانما انجام می دادن...
من بدو سوسکه بدو من بدو سوسکه بدو هی جمعیت راهو واسم باز می کردن میدیدمش ولی خیلی تیز و تند می رفت...دیدم این جوری نمیشه خیز برداشتم پریدم.
با هیکل پریدم روش، اون لحظه تنها چیزی که از ذهنم گذشت اون سکانس معروفه اخراجی ها بود: شین، میم، ر...
یه آن غافل شدم تا به خودم جنبیدم از زیر دستم در رفت...خلاصه این تعقیب و گریز ادامه داشت، با دستمال گرفتم در رفت، با دست گرفتم در رفت، با لیوان گرفتم در رفت، دیدم نه مثل این که هیچ جوره کوتاه نمیاد خلاصه سنت قدیمیِ گرفتن و آزاد کردن سوسکو بی خیال شدم و عزمم و جزم کردم که هرطور شده بکشمش.
مجلس واقعا داشت به هم می خورد. تاریکی مسجد هم مزید بر علت شده بود.
رسیدیم به دیوار. گفتم این جا دیگه آخر خطه...تا جست زد رو فرش و بنا کرد که از دیوار بره بالا گوشه فرشو تا کردم و افتاد زیر فرش...منم خسته بودم نشد جلو نفسمو بگیرم با تمام قوا رو فرش راه رفتم، خیالم که راحت شد گوشه ی فرشو بالا زدم و دیدم بله...
مرد!
یادمه اولین سوسکو تو نمازخونه مدرسه کشتم، یه بارم وسط دعای کمیل تو حرم امام رضا همچین به هم ریختگی پیش اومد. ولی اون موقع فضا باز بود نور بود تونستم زنده بگیرمش ولی دیشب...شب رحمت من تو مسجد که حرمِ خداست یکی از موجودات خدا رو از حیات ساقط کردم.
خدا شاهده که نیتم به هم نخوردن بیش از اینه مجلس بود...ولی چه فایده...مهم موجودیه که من جونشو گرفتم، اونم تو حرم امن الهی...
اونم تو شب رحمتِ واسعة، شب شهادت وصی رحمة للعالمین شب حیات شب قدر...
ولی جدا از اینا حس خوبیه وقتی بعد از همچین عملیات شجاعانه ای برمیگردی و خانما با چشمای ور قلمبیده و لب و لوچه ی کج و مشمئز شده، بهت نگاه می کنن و ازت تشکر می کنن.
چهره ای که اون لحظه از خودم می دیدم یه قهرمان بود با یه حلقه گل دور گردنش!
ولی چه فایده، کشتمش...
- ۹۲/۰۵/۰۹