وقتی تو می گویی وطن...
وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم
گویی شکست شیر را از موش باور می کنم
وقتی تو می گویی وطن یک باره خشکم می زند
این دیده مبهوت را با خون دل تر می کنم
...
فصل معما
گفتی که ماندهای تک و تنها در این قفس
همدرد توست صد چو دل ما در این قفس
کشتند شمع عشق و ببستند چشم سر
تا بلکه ننگری دل ما را در این قفس
بنگر به چشم جان که فتادهاست بیگناه
بس جان پاک و بس دل شیدا در این قفس
جانا بیا و حل معمای عشق کن
هر چند نیست فرصت اما در این قفس
رنگ خزان گرفته همه فصل سال ما
جز فصل جانگزای معما در این قفس
گویی صدای دل به خدا هم نمیرسد
چون و چرا چه سود در اینجا در این قفس
خون میگریست لاله که با نام او مینشست
ماییم و ذکر بنده و مولا در این قفس
تنها نه ما که مام وطن نیز مانده است
غمگین و دلشکسته و تنها در این قفس
با کاوه گفت مام وطن کز چه خفتهای
در قاب غم گرفته رویا دراین قفس
گفتا شعور باید وهمراهی «امید»
تا کاوه خیزد از دل صحرا در این قفس
"مصطفی بادکوبه ای"
...
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش ،
فشرده چوبدست خیزران در مشت ،
گهی پر گوی و گه خاموش ،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند .
ما هم راه خود را می کنیم آغاز .
***
سه ره پیداست :
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر ،
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر .
نخستین : راه نوش و راحت و شادی ،
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام ،
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی ، آرام .
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام .
- ۹۲/۰۳/۲۵