تمام شد...
تمام شدی بزرگ مادرجانِ من
نوشته بودم که مشق انا لله می کنم.
ولی هنوز صیغه ی راجعون جاری نشده بود.
ساده می نویسم
بزرگ مادر جانِ من
40 روز در حالت کما به سر می بُرد
و من هی سعی کردم باور کنم که نیست
و من هی سعی کردم تمرین کنم که نیست
هی سعی کردم
و امروز حوالی یک بعد از ظهر دلگیر پاییزی
درست وسط روزمرگی های همیشه
درست وقتی هیچ انتظارش را نداری
زنگ می زنند
و تو یک باره فرو میریزی
همه چیز سرعت دارد
ساک بستنت
راه رفتنت
حرف زدنت
حتا گریه ات هنوز اراده نکرده، می گیرد
اشکت هنوز نریخته، می افتد
همه چیز سرعت می گیرد الا زمان
هی کش می آید این دقایق که سخت ترت گرفته باشد
که سخت ترت گذشته باشد که یاد این روز که بیافتی بگویی چقدر بد گذشت و سخت
سخت سخت سخت
گفته ام بگذارند من بشویمت، نمی گذارند
گفته ام بگذارند من توی خاک بگذارمت نمی گذارند
گفته ام بگذارند لا اقل من تلقینت دهم... نمی
گذارند
نمی دانم چه خیال می کنند اما من با همه ی سختی
دنبال انجام این کارها هستم که باور کنم:
دیگر نیستی...
باور کنم تمام شدی...
باور کنم تو را با تمام خوش زبانی ها و بذله
گویی ها و خاطرات شیرین و گرم روزهای بودنت با تمام آوازهایی که از قدیم برایمان
می خواندی با تمام خاطرات خنده دار و گریه داری که تعریف می کردی تو را با تمام
هنر خیاطی ات تو را با تمام نعمت بودنت باید بگذارم لابه لای یک خروار خاک سرد...
دلم می خواهد خاک را بردارم روی سر و صورتم
بپاشم که سردی اش را باور کنم...
چند روز پیش که دستت را توی دستم گرفته بودم داغ
بودی
دکتر گفت تب کرده ای
ولی من به گمانم سرّ دیگری بود پسِ این تب
زبان نداشتی که حرف بزنی، چشم نداشتی که نگاه
کنی، دست نداشتی که فشار دهی، حتا نفس نداشتی که آه بکشی...
تمام بدنت لمس بود...
من به گمانم تمام تلاشت را ریخته بودی کف دستت
که گرم نگهش داری که بگویی هنوز هستم که بگویی زنده ام...
همین است که می گویم می خواهم خودم بشویمت که
لمس کنم سردی بدنت را که باور کنم این لباس، این تن، این کالبد، این جسد این
جنازه...
تهی است
و تو جایی همین نزدیکی شاید همین جا کنار من
ایستاده ای و نگاهم می کنی
می دانی...
من دیگری کسی را ندارم که صدایش کنم:
بُه مامان!
و بگوید:
جانیم...
ولی تو نگرانم نباشی ها!
من آرامم، خوبم! تمرین ها و سرمشق های این یکی
دو ماه بهترم کرده...
تو نگران نشو اگر سر خاکت ضجه میزنم مویه می کنم
داد میزنم
این فرصتی است برای من که حق تمام گریه های
مذبوح در گلو را ادا کنم
فرصتی است که دور از توجه همه ی آدم ها دور از
این که آدم ها شماتتم کنند دور از این که آدم ها نگرانم شوند راحت و بیخیال زار
بزنم
بی واهمه از این که کسی بپرسد:
چیزی شده؟
...
ایمان به انا لله و انا الیه راجعون سخت تر از
آن چیزی است که می پنداشتم ولی ایمان می آورم.