چند ماه پیش بود که با جمعی از دوستان در صحن انقلاب مشهد نشسته بودیم منتظر بودیم همه جمع شن و بریم شام بخوریم.
یکی داشت دعا می خوند یکی داشت اس ام اس می زد یکی داشت با اون یکی حرف می زد و من ...حوصله ام سر رفته بود.
چشمم افتاد به آقای محاسن جوگندمی که داره از دور میاد و قیافش خیلی آشناست.
گفتم بچه ها اونجارو!
همه تصدیق کردن که آشناست؛ولی هیچ کس یادش نیومد کیه.
یکی می گفت بازیگره یکی می گفت مداحه یکی می گفت نماینده تبریزه.
تا این که جلو تر اومد و من متوجه شدم چند نفر هیکل گنده ی گوشی تو گوش عینک دودی به چشم کنارشن.
گفتم اوهو! سیاسیه!
همین طور جلوتر و جلوتر اومدن تا این که درست چند قدم عقب تر از ما گوشه ی فرش نشستن.
یعنی اول آقاهه نشست.
بادیگارداش یخده این ور و اون ور و دید زدن و بعد آروم و محتاطانه دونه دونه دوروبرشو پر کردن.
من که حوصله ام سر رفته بود دلم می خواست الآن یه عملیات انتحاری انفجاری تعقیب و گریزی چیزی راه بیافته ولی نه خیر هیچ کس دست به هیچ اقدام هیجان انگیزی نمی زد.
این شد که خودم وارد عمل شدم.
هی برمیگشتم عقب نگاه می کردم و بادیگاردا هم با هر بار عقب برگشتن من واکنش نشون میدادن.
پا شدم به بهانه ی آب آوردن خیلی نرم و آهسته از کنارشون رد شدم.
کله های هر5 تاشون خیلی نرم و آهسته با من اومد تا دیگه تو دل جمعیت گم شدم.
لیوان آب تو دستم خیلی پر شتاب از کنارشون رد شدم.
کله های هر 5 تاشون خیلی پر شتاب منو تعقیب می کرد.
می گم کله چون من چشماشونو نمی دیدم.
هی چند بار رفتم و اومدم وانمود می کردم مثلا یه چیزی زیر چادرم قایم کردم وانمود می کردم هر آن می خوام حمله کنم.
خلاصه حسابی جونشونو به لب رسوندم.
بچه ها می خندیدن می گفتن مشکوک بازی در نیار حالتو می گیرن.
رفتم از زاویه های مختلف زیر نظر گرفتمشون غافل از این که خودمم زیر نظرم.
به خودم اومدم دیدم هر جا میرم یکیشون حسابی حواسش بهم هست.
وقتی دیدم نه خیر هیچ خبری نیست دست از پا درازتر رفتم نشستم سر جام و چند دقیقه بعد هم تصمیم گرفتیم بریم.
وقتی هر 6 تامون از جا بلند شدیم، یکی از بادیگاردا هم زمان با ما پا شد.
لابد با خودش گفته بود پسر اینا یه باندن!
خنده خنده از کنارشون رد شدیم و من به وضوح دیدم آقا سیاست مداره هم از دست منو کارام خنده اش گرفته!
مغموم و دل شکسته و ناراحت از کنار بادیگارده رد می شدم که ناقلا گوشه ی کتشو کنار زد و تفنگ بسته به کمرشو به رخم کشید!
منو می گی...
چند قدم دور تر شده بودیم و بچه ها داشتن از دست منو کارام می خندیدن که دیدم دیگه نمی تونم جلو خودمو بگیرم.
بی هوا عقب گرد کردم و به بچه ها گفتم برید الآن میام. خودمو تو دل جمعیتی جا دادم که داشتن به سمت اونا می رفتن...نزدیک شدم دقیقا پشت سر بادیگارده واستادم.
حواسش به مسیری بود که بچه ها داشتن میرفتن به خیالش من دارم از حرم میرم بیرون!
دقیقا تو لحظه ای که داشت مطمئن می شد من رفتم، جسم سختی که تو مشتم نگه داشته بودم درست کنار پاش کوبیدم رو زمین.
سه تای دیگه هم از جا پریدن! حتا خود آقاهه نیم خیز شد و من عین دخترای سنگین و رنگین خودمو مشغول مناجات نشون دادم.
به وضوح میشد فهمید آقای بادیگارد جون به سر شده ولی خنده اش هم گرفته بود!
خونسرد و آروم مسیرمو ادامه دادم و وسط راه برگشتم دیدم هنوز داره نگاه می کنه. لبخند پیروزیمو نثارش کردم و از حرم رفتم بیرون.
تا مدتها با بچه ها از اتفاقات اون شب می گفتیم و می خندیدیم.
ولی من هیچ وقت نفهمیدم اون آدم کی بود!
تا این که امروز اتفاقی تو تلویزیون دیدمش!
.
.
.
.
امیر سرلشکر محمد علی جعفری معروف به عزیز،
فرمانده کل سپاه پاسداران!!!
______________________________
جالبه:
نام ایشان به عنوان یکی از پنج شخصیت ایرانی، در لیست ۵۰۰ نفره قدرتمند ترین افراد جهان، از سوی نشریه آمریکایی " فارن پالیسی" منتشر شده است.